ببین میتوانی بمانی بمان...
بسمالله
دیشب یه خواب عجیب دیدم؛
با پدر و مادر نشستهبودیم تو سالن که موبایلم زنگ خورد، خیز برداشتم طرفش، شمارهی طیبه بود.
جواب دادم اولش یکی بود که یادم نیست بعد گوشی رو داد به طیبه، همینجور که داشتم اشک میریختم گفتم خواهری تو زندهای؟ پس چرا نمیای پیشمون؟ با یه صدای پرانرژی و خوشحال گفت آره زهرا من زندهم، الان انگلیسم، دارم میام پیشت، از راه دریا دارم میام، چند روز دیگه میرسم بهت.
گفتم واقعاً داری میای؟ گفت آره دارم میام، بعدش هم تو رو با خودم میبرم برگردیم انگلیس.
تلفن رو که قطع کردم تا ساعتها بعدش مدام اشک میریختم،
به پدر میگفتم دیدید گفتم طیبه نمرده، دیدید گفتم برمیگرده.
بعد انگار که داشتم تو ذهنم برا اومدنش برنامهریزی میکردم...
و تمام....
خواب خوشی بود..... به خوشی یک عمر....
خواهری جانم... کاشکی میشد برگردی....
.
.
+ ممنون میشم فاتحهای قرائت بفرمایید 🙏🏻🌸