ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
هو الحبیب
چی میشه که ما به ازای یه دیالوگ ثابت از آدمهای مختلف، ریاکشنهای متفاوتی نشون میدیم؟
چی میشه که یکآن تصمیم میگیریم بجنگیم و یکآن تصمیم میگیریم سپر بندازیم؟
رفتار ما آدما تابعی از متغیرهای مختلفه.
مثلا رفتار من تو این بازهی یکی دو ماهه تابعی از خیلی چیزاست.
و خب واقعیت اینه که از برآیند رفتارم ناراضیام. خیلی ناراضیام.
این حس نارضایتی، این حسن سرزنشگری، تلخترین قسمت این روزاست.
روزایی که در عین حالی که پرکارترینن، غیرمفیدترین هم هستن، استرسدارترین هم هستن.
قبلنا کم پیش میومد یهو قالب تهی کنم. الان بیشتر پیش میاد.
مثلاً دیروز، حدودای ۱۲ ظهر بود که خالی شدم. و تا ۶ غروب که خودمو برسونم به مزار عموشاهرخ خدا میدونه چی گذشت.
که حتی بعد از نیم ساعت اشک ریختنِ ممتد باز حس کردم سبک نشدم.
هنوزم حس میکنم سبک نشدم.
برای آدمی با خصوصیات من که عادت داره همهچی رو خودش حل کنه، خودش مدیریت کنه، سختیِ این روزا دو چندان نه.... صد چندانه.
بگذریم؛
الحمدلله علی کل حال :)