که بر من و تو در اختیار نگشادهست
بسمالله
ساعت ده و چهل و سه دقیقهی شبه.
نشستم سر مزار عمو شاهرخ.... زل زدم به عکسشون.... مثل ابر بهار.....
حالم خوش نیست.... حالم هیچ خوش نیست....
امروز دومین روزیه که پامیشم میام امامزاده سر مزار عمو شاهرخ.....
قالب که تهی میکنم باید بیام همینجا....
بهشون میگم شما که همیشه دست بزرگتریتون بوده؛ چرا الان رها کردین منو؟
من تو این شهر، جز شما گلایههامو کجا ببرم؟
موبایلمو در میارم پروازا رو چک کنم که برم سر مزار داداش مهدی....
ساعتاش به برنامهم نمیخوره.... نه رفت نه برگشت....
زنگ میزنم معاون آموزشی مدرسه که کلاسامو جا به جا کنم. کلی عذرخواهی میکنن و دلیل میارن که امکانش نیست.
صفحهی اسمس داداش مهدی رو باز میکنم براش مینویسم خیلی بیمعرفتی! قهرم باهات!
رو میکنم به عکس عمو شاهرخ، میگم به داداش مهدی بگید قرارمون این نبود.....
پا میشم میام بیرون از امامزاده.....
چه طعم زهری داره همهچی.....
۲۳ مهر ۹۷