یکی از شبهای بیست و چهار سالگی
بسمالله
داشتم موهامو اتو میکشیدم که دیدمش،
درست وسط نیمکرهی چپ سرم.
کوتاه بود. خیلی کوتاهتر از موهام. حدود ۱۵سانتیمتری میشد. شایدم کمتر.
وقتی تو آینه دیدمش ناراحت شدم. انگار یه چیزی درونم فرو ریخت.
بعد به خودم گفتم این اثر کدوم زخمِ این ۲۴ساله زهرا؟
به قد کوتاهش نگاه کردم. معلوم بود برا یه زخم تازهست. به ذهنم رسید برا دردیه که شهریور کشیدم و باهاش جنگیدم و حلش کردم.
دردی که کمرمو خم کرد، موهامو سفید کرد، خوردم کرد، اما نذاشتم شکستم بده. باهاش جنگیدم. درست یک ماه. جنگیدم و حلش کردم.
حالا این درد یه یادگاری داشت.
ولی کندمش.
چون همونجوری که نذاشتم تو روحم چیزی ازش باقی بمونه، نمیخواستم تو جسمم هم اثری داشتهباشه.
تو سطل زباله که انداختمش، به خودم گفتم زهرا دمتگرم که تمومش کردی و زندهای. دمت گرم پوستکلفت. دمتگرم کرگدن.
الحمدلله علی کل حال