نامهی سوم
"هوالمحبوب"
تصدقت بروم!
دلم برای تو تنگ شدهست.
دلم برای تو تنگ شدهست و هیچکس نمیفهمد حجم دلتنگیام را.
هیچکس نمیفهمد اگر روسریام را کراواتی گره نزدم، اگر برای فیکسکردناش از دو تا گیرهی
پَنسی استفاده نکردم، یا اگر خیلی وقت است که ضد آفتابم را گم کردهام، یا حتی اگر کمد لباسهایم را باز میکنم و بیتوجه به هارمونی رنگ و زیبایی و هزار تا اصول مد، دست دراز میکنم و رندوم هر لباسی که دستم میآید را میپوشم؛
یعنی برای تو دلتنگم.
چرا هیچکس توی خیابان دستم را نمیکشد و بگوید؛ هی فلانی.... هی دلتنگ.... اویَت فلانجاست.... حالش خوب است.... چشمانش برق میزنند.... دارد بلند بلند میخندد.... دارد صبحانهاش را میخورد.
خاک بر سر انقلاب..... خیابانش را میگویم، خاکش به سر که هرچه پیاده رفتم میان عابران نیافتمت....
ساعتها پشت شیشهی شیرینی فرانسه ایستادم و چشمهای آدمهایی که پشت پیشخوانش قهوه مینوشیدند را وارسی کردم، ولی چشمهای تو را نیافتم.
به دلم افتاد شاید انتشارات مولی باشی؛ لابهلای حال خوب و کتابهای خوبترش.
راستش را بخواهی انتشارات مولی را عجیب دوست دارم. یک مویاش را به صدتا باغ کتاب و شهرکتاب و این قرتیبازیها نمیدهم.
نفس کشیدن در اتمسفرش برای خوب شدنِ حالم کافیست.
آنجا هم رفتم؛ اما هرچه آدمهایش را برانداز کردم نیافتمت.
اصلاً؛ کجایی که اینقدر نیستی؟
باش؛ باش تا کسی شبیه من، رغبت کند به خودش درون آینه سری بزند....