یاد ایامی...
بسمالله
از رفتنِ تو روزها میگذرد و هنوز نتوانستهام کمی، فقط کمی فراموشت کنم!
روزهاست صدایت را نشنیدهام، صورتت را ندیدهام و لبخندتت را، گرمی دستانت را، و خاطره هایت را!
از روزی که رفتهای نه کوه رفتهام، نه پارکهای دوستداشتنی شهر، نه رستورانهای مملو از خاطره، و نه کافههایی که هنوز بوی تو را میدهند!
چند روز پیش گذرم افتاد به پارک ملت، از قضا دلم هم گرفتهبود، دوست داشتم بروم گوشهای دنج بنشینم و استخوان سبک کنم. قدم که در پارک گذاشتم، خاطرات روزهای بودنت یکی یکی آوار شد روی سرم
یادت هست؟
همان گوشهی دنجِ سمت نمازخانه، پشت میزهای تنیس، کنار حصارهای ساختمان صدا و سیما، چه روزهایی که راه کج میکردیم آنجا و ساعتها در میان صدای آواز پرندهها و خنکی سایهی درختهای چنار، اوقات میگذراندیم... به خوشی... به خنده.... به حال خوب....
میبینی مهربانترینم، خیلی ضعیف شدهام!
وقتی تو بودی این قدر بچه و لوس نبودم!
بعد از تو همه چیز عوض شده!
بعد از تو....
اصلاً برای چه کسی اینها را مینویسم؟ خودم؟ یا تو؟
نمیدانم!
میدانم که برای حرف زدنِ با تو احتیاجی به نوشتن نیست. همین که از ذهنم بگذرد تو میشنوی، میبینی! اما این حرف را صدبار خواستم بگویم و نشد!
"وقتی تو بودی، حتی وقتی فرسنگها دور بودی اما میدانستم که هستی، حتیتر وقتی که همهی پزشکها میگفتند میروی و من تمام قد امید داشتم به ماندنت، من همه چیز داشتم؛
حالا که رفتهای هیچ ندارم"
حالا من ندارترین دختر عالمم.....
راستی؛ ما که بی تو خرابیم، اما تو بی ما چونی؟
.
.
+ مرحمتی کرده دخترعمهی مهربانم را به ذکر فاتحهای مهمان کنید🙏🏻🌸