زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

بسم‌الله

مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانی‌ات.....


زبرجد
۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ ۱ نظر

بسم‌الله

او صبر خواهد از من

بختی که من ندارم

من وصل خواهم از او

قصدی که او ندارد

انقد که بی‌شعوره!

مهدی رو می‌گم.

که الان اگه ۸‌فروردین باشه میشه ۴‌سال و ۲‌ماه و ۱۸‌روزه که زیر یه خروار خاک لونه کرده و یه قبیله رو آواره......

بازم انقد که بی‌شعوره



زبرجد
۰۸ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۱۵ ۱ نظر

بسم‌الله

چرا دست از سر من بر نمی‌دارد هوای تو....

.

.

.


زبرجد
۰۶ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۳۶ ۰ نظر

هو المحبوب

دیروز؛ میان سردی غروب جمعه و هوا،

«من» نشسته‌‌بودم روی نیمکتی سرد، گوشه‌ی پارکی متروک.

و مثل تمام لحظه‌های این ۲‌ماه نشسته‌بود در قلبم غباری از ترس و دلتنگی....

و جا خوش کرده‌‌بود در گلویم، اژدهای هفت‌سرِ بغض....

و در چشم‌‌های دیوِ اشک....

و در وجودم هیولای د ل ت ن گ ی....

ناگاه آمد.

از دور پرسید: قهوه می‌خوری؟

و سر بالا انداختم که یعنی نه....

گفت: نترس!

ناگاه به اتصالِ سینِ نترس‌اش، اشک دوید در چشم‌هایم، که چه می‌شود؟ که چه کنم؟ که اصلاً چه می‌توانم بکنم؟ «من» تا به امروز حق را چنین ضعیف و خمیده و بی‌پناه ندیده‌است.....

آمد نزدیک‌تر..... و نشست..... هم کنارم و هم در قلبم.... باز گفت: نترس!

اما «من» باز لرزید در خودش....

دستش را گذاشت روی کتف‌ام، و سر‌انگشتانش را فشار داد روی استخوانی که پر بود از خستگی،

و انگار سلول‌های خستگی فقط منتظرِ سر‌انگشتان او بودند برای رها کردن استخوانم.

گفت:

از نا‌آرامی،

از رنج،

از جنگ،

از سیاست،

از این یتیمِ بد‌دهنِ بی‌سامان، از هیچ‌چیز نترس!

من اما؛

فکر می‌کردم به «تو» که میان هیچ لحظه‌ای نیستی....



زبرجد
۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۰۸ ۰ نظر

بسم‌الله

موقع رفتن که می‌شد، من سلاحم گریه بود.........



زبرجد
۱۴ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۵۱ ۰ نظر

بسم‌الله

در پشیمان کردنم لطف الهی لازم است................




زبرجد
۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۲۱ ۰ نظر

بسم‌الله

دیروز، حوالی غروب، درست توو اوج درس و تست کنکور، احساس کردم دیگه نمی‌تونم نفس بکشم. دیگه قلبم جون نداره بتپه.

مثل همه‌ی وقتایی که حالم داغون می‌‌شه و تسبیح تربت‌مو از تو جعبه‌ی یادگاری‌هام بر‌میدارم، رفتم سراغش و دونه به دونه چرخوندم تو دستم، یه دور، دو دور، سه دور.....

لا‌حول و لا‌قوه الا بالله..... اشک.....لا‌حول و لا‌قوه الا بالله..... اشک...... لا‌حول و لا‌قوه..... اشک.... لا‌حول و لا......اشک.... لا‌حول....اشک.... ل ا ح و..... اشک.....

هر‌موقع که خیلی بهم میریزم، پا می‌شم میام باهاش اختلاط می‌کنم.

سرمو میندازم پایین، گردنمو کج می‌کنم، دستمو میذارم رو قلبم و بهش میگم: «این‌جا مال تو‌عه... خونه‌ی تو‌عه.... حریم تو‌عه.... می‌کشی بکش.... می‌بری ببر.... زخم می‌زنی بزن....

اصلاً شایستی منو زخم‌خورده دوست داری....

ولی؛ زمین خوردنمو تماشا نکن..........»



زبرجد
۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۵۲ ۲ نظر

بسم‌الله

بیش از اندازه دوستداشتن نوعی بیماری‌ست، نباید هیچ‌کس را بیش از اندازه دوست داشت.

مردم به آن احتیاج ندارند، مزاحمشان میشویم.................

.

.

«رومن پولانسکی»


زبرجد
۱۰ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر

بسم‌الله

خوب من!

چتر یه اختراع احمقانه‌ست.........


زبرجد
۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر

بسم‌الله

آن روز که خودم را رساندم حرمت...

به قول خودم؛ «خانه‌ی پدری»

آن روزی که نشستم در صحن‌ات و گردن کج کردم و چشم دوختم به ایوان‌طلایت و هی حرف زدمو حرف زدمو حرف زدم؛

قرارمان نبود که به این حال و روز بیفتم....

مثل معتادی که از درد استخوان در تاریک‌ترین زیر‌‌زمین شهر افتاده...

یا زنی بُهت‌زده با جواب یک آزمایش لعنتی در سرد‌ترین راهروی بیمارستان بهمن...

چه‌میدانم...

شبیه هر مثال درد‌آورِ زجر‌‌کشیده‌ی دیگر...

کودکی، 

که مادرش را گم کرده و از دنبال آدم‌ها دویدن خسته شده،

با همان صورت کوچک،

و اشک‌های روی گونه‌هایش که خشک شدند و سیاه...

روی پله‌ای می‌نشیند و خیره می‌ماند

قرارمان نبود خوب من....

قرارمان نبود، که امید، برود گم بشود....

که نفس‌هایم برای بالا آمدن هی فکر کنند

قرارمان نبود.......



زبرجد
۰۷ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۴۹ ۰ نظر