بسم الله
دو هفته است که فکر می کنم و می نویسم و پاک می کنم!
نه که ندانم چه باید بنویسم، نه! از شرم قلمم تکان نمی خورد!
شرم از این همه درماندگی ام!
از این که پریشانی کدام غم دل گداز تر؟!
نمی دانم مقصر کیست، من یا تو... نه!!! زبابم لال! تو هیچ وقت تقصیری نداشتی!
ولی نازنینم باور کن تقصیر من هم نیست اگر نمی توانم حرف هایم را به زبان بیاورم؛ منِ تو فقط بلد است ببارد و بنویسد!
غریبه که نیستی، می ترسم از حرف زدن! می ترسم برنجانمت!
سینه ام اشباع شده از ترس و مدام فشار می آورد به تکه گوشتی که دارد می تپد، و گاهی آنقدر فشار می آورد که نفسم بند می آید!
امان از این ترس که دارد پدر از صاحبم در می آورد!
دارد تمامم می کند دیدنِ ناخوشی ات!
ولی چه کنم مهربانم... چه کنم که ناتوان تر از آنم که مرهمی باشم بر دردهایت!
این فعلِ لعنتیِ "چه کنم" توانم را گرفته، مدام می پیچد توی سرم و تمامم را تسخیر می کند!
فرقی نمی کند کی باشد کجا باشد، فکرش که به جانم بیفتد توانِ ایستادن هم ندارم....
مثلاً امروز منتظر بودم چراغ سبز شود و از خیابان عبور کنم که یادم آمد "چه کنم" ؛ همه ی شجاعتم را جمع کردم و به جوابش فکر کردم، انگار زهر خورانده باشم به خودم، تکه گوشتی شدم نیمه جان روی جدولِ کنارِ خیابان....
به تلخی جوابش که فکر می کنم انگار یکی هلاهل می ریزد در دهانم، جگرم تکه تکه می شود و هر تکه اش یک گوشه....
می بینی منِ تو چقدر ناتوان است؟ چقدر زود می شکند؟
تاب بی قراری هایت را ندارم؛ بخند نازنینم :)