زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله

" شما جوان های دانشجو افسران جوان جنگ نرم هستید"

مدت هاست درگیر این جمله ام و درگیر واژه افسران جوان جنگ نرم!

اولش شاخص های دانشجو بودن و افسر جنگ نرم بودن را توی ذهنم مرور می کنم،

بعدترش تطابقشان می دهم با خودم!

چه تطابق ناهمگونی!

به آقا فکر می کنم!

به امیدی که توی چشمانش موج می زند! به دلی که به ما خوش کرده!

به خودم فکر می کنم!

به نقش هایم!

به دانشجو بودنم! به مثلاً فعال فرهنگی و سیاسی بودنم! به معلم بودنم! به دختر بودنم! به خواهر بودنم! به رفیق بودنم!

و به یک عالم نقش های دیگری که فقط یاد گرفته ام به وقت لزوم پُزشان را بدهم و بس!

ما از دانشجو بودن فقط یاد گرفتیم طوطی وار درس بخوانیمو سرکلاس با استادهای لاقید و لامذهب و لامنطق بحث کنیم!

فقط یاد گرفتیم صدا کلفت کنیمو همایش ها و مراسمات جبهه ی مخالفمان را بهم بزنیم!

فقط یاد گرفتیم عضو تشکل ها باشیم و پشت سر هم جلسه تشکیل بدهیمو حرف بزنیمو حرف بزنیمو حرف!

آخرش هم یک بیانه ی تند و تیزی منتشر کنیمو یک همایشی بگیریمو فلان آدمِ مثلا انقلابی را دعوت کنیم که یک تنه با چار تا آدمِ دور و برش آرامش دانشگاه را بهم بزند و سران مملکت را بشورد و روی رختِ مثلا روشنگری اش پهن کند،

ما هم یک عالم سوت و کف بزنیم برایش و بگوییم چقدر دلسوز نظام است! عجب آدم انقلابی ست!

ما از دانشجو بودن هیچ نمی دانیم! هرسال هم آقا در دیدار رمضان، جواب گند کاری های یک ساله یمان را می دهد و ما انگار گوش هایمان کر است!

خدا کند گوش هایمان کر باشد نه که خودمان را به کَری زده باشیم!

خدا کند.......

زبرجد
۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۵ ۲ نظر

بسم الله

چون خردسالی که مادرش را گم کرده باشد،

یا هم چون پیرمرد کشاورزی که همه ی دار و ندارش یک تکه زمین باشد و ملخ ها همه ی محصولش را خورده باشند،

چشم دوخته ام به دوردست ها به انتهای افق، و دل خوش کرده ام به آمدنت!

بغض می کند.... همان پیرمرد کشاورز را می گویم!

ما شبیه همیم، زندگی از دست داده ایم!

همه ی من!

کجایی که این قدر نیستی؟

زبرجد
۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۸ ۴ نظر

بسم الله

گفت؛

امیدوارم بمیری از هرچیزی که هستی و به او زنده بشی و به او باقی بشی.......

زبرجد
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۲ ۲ نظر

بسم الله

یه روزایی ام هس که دلشوره همه ی وجود آدمو می گیره!

نمی دونم چی درسته چی غلط

نمی دونم حقیقت چیه

نمی دونم تهش قراره چی بشه

نمی دونم!

فک نمی کردم یه روزی اینقدر ضعیف شم!

خدایا

حواست

هست؟

زبرجد
۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۵ ۴ نظر

بسم الله

خیلی وقت است که ذهنم عجیب دگیر مرگ شده و هر روز ساعت ها فکرم را مشغول می کند!

به خودم فکر می کنم.... به سنگینی گناهانم.... به سبکی نیکی هایم که تازه اگر خالص باشد و برای رضای او و بشود به حساب آوردشان....

به دنیایی فکر می کنم که عجیییب مرا دربندِ خودش کرده....

به کارهای روی زمین مانده ام....

آه خدای من!

چقدر وقت تنگ است و من چقدر بیخیالم! انگار  چونان حضرت خضر آب حیات نوشیده ام و قرار است جاودانه باشم!

حال آن که جوان ها هر روز یکی یکی دارند پر می کشند.........

و ترس!

امان از این ترس لعنتی!

چنان ترسی به جانم می افتد که گاهی احساس می کنم با تمام قوا قصد جانم را دارد!

می دانی خداجان من می ترسم از تکرار این جمله که، "اگر شهید نشویم می میریم...." من می ترسم که شهید نشوم.... می ترسم.... می ترسم....

.

.

پی نوشت:

برای علی دادمان؛

سلام ما را به علی اکبر برسان بگو هوایمان را داشته باشد!

خوش به حالت!

زبرجد
۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۰ ۲ نظر

بسم الله

برای چمرانِ خمینی 

خیلی سالِ پیش از چمران هیچ نمی دانستم،

فقط گاهی اسمش که می آمد بابا می گفت با خیلی ها فرق دارد!

تا اینکه رفتیم دهلاویه!

اولش هنگ بودم بین دیوارهایش، بین سکوتش، بین عظمت نهفته اش!

نقاشی هایش را یکی یکی نگاه می کردم! یک چیزی بین همه یشان مشترک بود!

عروج......

و عجیب خدا موج می زد بین هزار رنگ تابلوهایش!

بعدترش وقتی آن فیلم را برایمان پخش کردند که مرا کُشت و من همچنان هنگ بودم!

بعدتر ترش هم وقتی که رفتیم کنار قتله گاهش!

و چمران برای من شد یک آدمِ استثنایی!

حالا چمران برای من خیلی چیزهاست.... حالا چمران هدف من است....

حالا چمران قهرمان من است!

چمرانِ خمینی!

یک دختر وسط برج های تهران دلش هوای سکوت دهلاویه را کرده....

همین!

زبرجد
۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۲ ۲ نظر