زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

"هو‌المحبوب"

یک روز‌هایی از خواب که بیدار می‌شوی انگار خورشید از مغرب طلوع کرده باشد.... و هرچه ساعت را نگاه می‌کنی نمی‌توانی عقربه‌هایش را بخوانی....

بعضی صبح‌ها با دنده‌ی شکسته از خواب می‌پری و رنگ‌ها همه متمایل به طوسی‌اند...

"خنده" سخت‌ترین خروجیِ لب‌های توست....

درست در همین روز‌هاست که اتفاقات بد، پشت هم،  راه خانه‌ات را پیدا می‌کنند....

مثلا جای ضد‌آفتاب، کرم‌پودر را روی صورتت خالی می‌کنی و وقتی درست شکل کیک خامه‌ای شدی، دو‌هزاری‌ات می‌افتد که ای وای....

یا برای بستنِ بندِ یک کفش، سه بار زمین می‌خوری.

کلیدت را هم لابد پشت در جا گذاشته‌ای.

اما معشوقت....

معشوقت هم در همین روز تصمیم می‌گیرد از تو بپرسد که چقدر دوستش داری؟ 

و تو... آه می‌کشی.... که بین این همه روز، چرا حالا؟

حالا که خسته‌ای و درد ماهیچه‌هایت را بیش از هر روز دیگر حس کرده‌ای؟

و آیینه دائم یادت می‌اندازد که باقی زنان شهر از تو چه زیبا‌ترند....

و پناه می‌برم از این روز‌ها به تو.....

که هر‌چند تلخ اما می‌خواهی‌ام.... آن‌چنان که من تو را، در روز‌های بدِ تقویمت....

زبرجد
۲۹ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر

"هو‌المحبوب"

کاش می‌شد تمام تکه‌های آدم را کنارهم جمع کرد.....

مثلاً تکه‌های جان را....

تو باشی و لبخندت باشد و آغوشت، که وسیع‌ترین سرزمین من است.

زبرجد
۲۹ دی ۹۷ ، ۰۲:۰۳ ۰ نظر

"هو‌المحبوب"

تصدقت بروم!

دلم برای تو تنگ شده‌ست.

دلم برای تو تنگ شده‌ست و هیچ‌کس نمی‌فهمد حجم دلتنگی‌ام را.

هیچ‌کس نمی‌فهمد اگر روسری‌ام را کراواتی گره نزدم، اگر برای فیکس‌کردن‌اش از دو تا گیره‌ی

پَنسی استفاده نکردم، یا اگر خیلی وقت است که ضد آفتابم را گم کرده‌ام، یا حتی اگر کمد لباس‌هایم را باز می‌کنم و بی‌توجه به هارمونی رنگ و زیبایی و هزار تا اصول مد، دست دراز می‌کنم و رندوم هر لباسی که دستم می‌آید را می‌پوشم؛

یعنی برای تو دلتنگم.

چرا هیچ‌کس توی خیابان دستم را نمی‌کشد و بگوید؛  هی فلانی.... هی دلتنگ.... اویَت فلان‌جاست.... حالش خوب است.... چشمانش برق می‌زنند.... دارد بلند بلند می‌خندد.... دارد صبحانه‌اش را می‌خورد.

خاک بر سر انقلاب..... خیابانش را می‌گویم،  خاک‌ش به سر که هر‌چه پیاده رفتم میان عابران نیافتمت....

ساعت‌ها پشت شیشه‌ی شیرینی فرانسه ایستادم و چشم‌های آدم‌هایی که پشت پیشخوانش قهوه می‌نوشیدند را وارسی کردم، ولی چشم‌های تو را نیافتم.

به دلم افتاد شاید انتشارات مولی باشی؛ لا‌به‌لای حال خوب و کتاب‌های خوب‌ترش.

راستش را بخواهی انتشارات مولی را عجیب دوست دارم. یک موی‌اش را به صد‌تا باغ کتاب و شهر‌کتاب و این قرتی‌بازی‌ها نمی‌دهم.

نفس کشیدن در اتمسفرش برای خوب شدنِ حالم کافی‌ست.

آن‌جا هم رفتم؛ اما هرچه آدم‌هایش را برانداز کردم نیافتمت.

اصلاً؛ کجایی که این‌قدر نیستی؟

باش؛ باش تا کسی شبیه من، رغبت کند به خودش درون آینه سری بزند....

زبرجد
۲۸ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر

بسم‌الله 

بی‌حوصله‌ترین

خسته‌ترین

غیر مفید‌ترین

بی‌برکت‌ترین

بی‌رمق‌ترین

و

دلتنگ‌ترین روزای زندگی‌م رو می‌گذرونم....

زبرجد
۲۵ دی ۹۷ ، ۱۹:۰۲ ۱ نظر

بسم‌الله

برادر مهربانم را آوردند،

نشستم لبه‌ی قبر،

به پدر قول دادم آرام باشم!

با هر کلمه‌ی بابا، توی قبر، انگار یکی با گیوتین گردنم را می‌زد!

بابا لحد‌ها را که گذاشت،

زل زد توی چشمم،

وحشت کرد!

همه‌ی صورتم خونی شده‌بود،

شاید بهتر بود ناخن‌هایم را می‌گرفتم!

عزیزی لبه‌ی لیوان را فشار می‌داد به لبم و توی گوشم داد میزد،

زهرا گریه کن لعنتی! دق می‌کنی! گریه کن!

.

.

+ مرحمتی کرده شهید عزیز ما را، شهید عزیز‌تر از جان ما را، به فاتحه‌ای مهمان کنید🙏🏻🌸

زبرجد
۲۱ دی ۹۷ ، ۰۱:۴۰ ۴ نظر

"هو‌‌المحبوب"

صدایش را می‌شنوی؟ شکستن استخوان‌هایم را در تخت.... همین‌طور کنارم بنشین.

انگشت‌هایم به جز سبابه،

هیچ‌کدام نای گرفتن انگشت‌هایت را ندارند.

اما تو محکم بگیر.........

فقط مراقب باش؛ 

"شکستن" به استخوان سبابه نرسد.

زبرجد
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۵ ۰ نظر

"هو‌‌المحبوب"

سلام بر مسافر شهر‌های دورِ من....

.

هر‌چه گفتی حرف‌هایت را گوش کردم، حتی وقتی می‌ترسیدم، حتی وقتی برایم سخت بود!

نه که تا عاشقت بشوم، نه.... از همان روزهای اول منتظر بودم چیزی بخواهی تا اجابتش کنم....

تقصیر خودت بود که خوب بودی!

و تقصیر من اگر فهمیدمت....

.

می‌دانی جانِ دلِ من؛

آدم‌ها وقتی زیاد کنار هم می‌مانند، دل هم را می‌زنند.... انگار تمام ابعاد نا‌شناخته‌ی هم را کشف کرده‌اند، آن‌وقت است که سیر می‌شوند از نگاه کردنِ به هم!

.

فرق من و تو در این بود که هر‌چه بیشتر همدیگر را شناختیم، بیشتر بهت زده شدیم....

انگار دچار‌تر بشویم!

.

غرض از مزاحمت و گرفتنِ سوی چشمت؛

گویی محوطه‌ای از قفسه‌ی سینه‌ام را که قبل‌تر‌ها گوشتِ لَختِ تپنده‌ای در آن بود، به غارت برده‌اند....

یا نه.... درست یک حفره‌ی بزرگ جای آن را گرفته و "من" به طرز شگفت بر‌انگیزی، تهی‌ست.

.

دارم از خودم می‌ترسم...

نکند بمیرم؟  نکند تو را نداشته، کم بشوم از جهان....

خوش به حال تو که منی را داری که این‌قدر می‌خواهدت!

و این اصلا خود‌شیفتگی نیست.

زبرجد
۱۵ دی ۹۷ ، ۰۸:۴۶ ۰ نظر

بسم‌الله

درست پنج سال پیش بود، رفته‌بودیم هاید پارک، داشتیم حرف می‌زدیم که یه پروانه نزدیک‌مون شد، دستشو که دراز کرد، پروانه آروم نشست رو انگشت اشاره‌اش.

بهش گفتم: پروانه‌ها خیلی دوسِت دارنا، آروم میشینن رو دستت، تکونم نمی‌خورن.

خندید گفت: زهرا دلم می‌خواد مثل پروانه‌ها پرواز کنم!

پروانه که از رو دستش بلند شد دوتامون پرواز‌شو نگاه کردیم،

یه جایی اون دور دورا نگاه‌مون به هم گره خورد،

یه نفس عمیقی کشید و گفت: زهرا دلم همون دور دورا رو می‌خواد!

اون روز، میون خوشی و خنده، معنی این حرفاشو که نفهمیدم هیچ؛ کلی هم سر به سرش گذاشتم.

ولی؛

وقتی که رفت فهمیدم از خیلی وقت پیش تو فکر پرواز بوده، حتی خیلی قبل‌تر از اون روزای خوشِ لندن.

طیبه! تو یک آمدن به لحظه‌های من بدهکاری.....

.

.

+: مرحمتی کرده دختر‌عمه‌ی مهربانم را به ذکر فاتحه‌ای مهمان کنید🌷


زبرجد
۱۰ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر

بسم‌الله

اوی من!

از این‌جایی که ایستاده‌ای، تکان نخور....

نزدیک‌تر بیایی یا دور‌تر بروی، فرقی نمی‌کند؛ جانم را می‌ستانی....

زبرجد
۱۰ دی ۹۷ ، ۰۰:۳۹ ۰ نظر

بسم‌الله

از رفتنِ تو روزها می‌گذرد و هنوز نتوانسته‌ام کمی، فقط کمی فراموشت کنم!

روزهاست صدایت را نشنیده‌ام، صورتت را ندیده‌ام و لبخندتت را، گرمی دستانت را، و خاطره هایت را!

از روزی که رفته‌ای نه کوه رفته‌ام، نه پارک‌های دوست‌داشتنی شهر، نه رستوران‌های مملو از خاطره، و نه کافه‌هایی که هنوز بوی تو را می‌دهند!

چند روز پیش گذرم افتاد به پارک ملت، از قضا دلم هم گرفته‌بود، دوست داشتم بروم گوشه‌ای دنج بنشینم و استخوان سبک کنم. قدم که در پارک گذاشتم، خاطرات روزهای بودنت یکی یکی آوار شد روی سرم

یادت هست؟

همان گوشه‌ی دنجِ سمت نمازخانه، پشت میز‌های تنیس، کنار حصار‌های ساختمان صدا و سیما، چه روزهایی که راه کج میکردیم آن‌جا و ساعت‌ها در میان صدای آواز پرنده‌ها و خنکی سایه‌‌ی درخت‌های چنار، اوقات می‌گذراندیم... به خوشی... به خنده.... به حال خوب....

می‌بینی مهربان‌ترینم، خیلی ضعیف شده‌ام!

وقتی تو بودی این قدر بچه و لوس نبودم!

بعد از تو همه چیز عوض شده!

بعد از تو....

اصلاً برای چه کسی این‌ها را می‌نویسم؟ خودم؟ یا تو؟

نمی‌دانم!

می‌دانم که برای حرف زدنِ با تو احتیاجی به نوشتن نیست. همین که از ذهنم بگذرد تو میشنوی، می‌بینی! اما این حرف را صدبار خواستم بگویم و نشد!

"وقتی تو بودی، حتی وقتی فرسنگ‌ها دور بودی اما می‌دانستم که هستی، حتی‌تر وقتی که همه‌ی پزشک‌ها می‌گفتند می‌روی و من تمام قد امید داشتم به ماندنت، من همه چیز داشتم؛

حالا که رفته‌ای هیچ ندارم"

حالا من ندار‌ترین دختر عالمم.....

راستی؛ ما که بی تو خرابیم، اما تو بی ما چونی؟

.

.

+ مرحمتی کرده دختر‌عمه‌ی مهربانم را به ذکر فاتحه‌ای مهمان کنید🙏🏻🌸

زبرجد
۰۷ دی ۹۷ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر