"هوالمحبوب"
یک روزهایی از خواب که بیدار میشوی انگار خورشید از مغرب طلوع کرده باشد.... و هرچه ساعت را نگاه میکنی نمیتوانی عقربههایش را بخوانی....
بعضی صبحها با دندهی شکسته از خواب میپری و رنگها همه متمایل به طوسیاند...
"خنده" سختترین خروجیِ لبهای توست....
درست در همین روزهاست که اتفاقات بد، پشت هم، راه خانهات را پیدا میکنند....
مثلا جای ضدآفتاب، کرمپودر را روی صورتت خالی میکنی و وقتی درست شکل کیک خامهای شدی، دوهزاریات میافتد که ای وای....
یا برای بستنِ بندِ یک کفش، سه بار زمین میخوری.
کلیدت را هم لابد پشت در جا گذاشتهای.
اما معشوقت....
معشوقت هم در همین روز تصمیم میگیرد از تو بپرسد که چقدر دوستش داری؟
و تو... آه میکشی.... که بین این همه روز، چرا حالا؟
حالا که خستهای و درد ماهیچههایت را بیش از هر روز دیگر حس کردهای؟
و آیینه دائم یادت میاندازد که باقی زنان شهر از تو چه زیباترند....
•
و پناه میبرم از این روزها به تو.....
که هرچند تلخ اما میخواهیام.... آنچنان که من تو را، در روزهای بدِ تقویمت....