بسمالله
شب قبل رو تقریباً نخوابیدم، سرفه مجال نمیداد...
ساعت ۶ و نیم مادر بیدارم کرد، گفتم امروز میخوام یه کم بیشتر بخوابم.
۷ و نیم بیدار شدم، مثل یه هفتهی گذشته با سرفه.
یه چایعسل و یه پیمونه از شربت زهرماری که دکتر تجویز کرده بود خوردم.
تلخ بود... مثل خیلی چیزا... اما رهاش کردم و رفتم لباسامو اتو کردم.
از پنجره اتاق یه نگاه به بیرون انداختم هوا ابری بود.
آخ اگه بارون بزنه....
حاضر شدم و اومدم تو حیاط؛ بارون میومد... یه بارونِ نمنمِ ریز....
تقریباً همهی مسیر رو سرفه کردم،
رسیدم ولیعصر، شیشهی ماشینو دادم پائین، باید ریهها رو پر کرد از هوای اردیبهشتی ولیعصر....
رسیدم کوبابا... بالکنش بوی بیروت میده.... نشستم تو بالکنش، داشت ترکی استانبولی میخوند. اما تو این بالکن فقط #لِبیروت باید بخونه. چه بدسلیقهن عوامل رستوران....
باز سرفه اومد سراغم.... هوای سرد از پنجره کناری میخورد به پهلوهام...
با خودم گفتم کاش مریضتر نشم....
.
.