بسمالله
کاش
با من میماندی
روزی هزاربار
مرا به نام میخواندی
ای کاش.......
کاش میگشودیام آرام
ای کاش جملههای تنم را
آهنگ عاشقانه میدادی
آنگاه آن عاشقانه را
از بر میخواندی
ای کاش
ای کاش
ای کاش
ای کاش
روزی هزار بار
ای کاش
ای کاش
ای کاش با من میماندی
روزی هزار بار
من را به نام میخواندی
ای کاش
ای کاش
ای کاش
ای کاش
ای کاش
ای کاش
ای کاش
ای کاش
بسمالله
خیلی روتین و معمولی پیام داد: "زرگل دلم خیلی برات تنگ شده، امشب ساعت ۱۰ اسکایپ صحبت کنیم؟"
و جواب من آه حسرتی بود از جایی درست تهِ تهِ قلبم....
گاهی جملههای سادهی ما طعم زهر دارند، حکم تیر خلاص دارند برای مخاطبمان.
درست مثل این جملهی ساده و از سرِ لطفِ رفیق شفیقم از آن سر دنیا.
دو کلیدواژهی "اسکایپ" و "ساعت ۱۰" کافی بود برای آوار خاطراتِ خوشِ سالهای دور... برای روزهای قشنگِ یک خواهرِ بزرگِ خوب داشتن.... مهربانترین "طیبه" را داشتن.... که هرچند هزاران کیلومتر دورتر ولی وجودش در تکتک لحظهها جاری بود.
قرارمان هرشب ساعت ١٠ بود!
محال بود یادم برود، صدای اسکایپ که بلند میشد هرکجا و در هر جمعی که بودم یک کنج خلوت پیدا میکردم و غرق میشدم در دنیای حرفهایمان!
ما هر روز به قدر یک عمر حرف داشتیم..... به قدر هزاران کیلومتر فاصله.... به قدر تمام لحظههای غربت او، به قدر تمام لحظههای تنهایی من!
به قدر همهی دلتنگیهایمان!
٦ سال روز و شب من گره خوردهبود به صدای اسکایپ!
٦ سال هر جهنم درهای که میرفتم لپتاپ را دنبال خودم میکشاندم، مبادا دلش تنگ شود و بخواهد حرف بزند و من در دسترس نباشم!
٦ سال همهی غمها و دلتنگیها و مشکلات را فاکتور میگرفتم و با او فقط از خوشیها و شادیها حرف میزدم!
٦ سال همهی دورهمیها و مهمانیها را پنهان میکردم مبادا آن سر دنیا دلش تنگ شود برای جمع صمیمی خانواده!
حالا ۲سال و ۷ماه و ۲۱روز است که.....
میدانی طیبه؛ راستش را بخواهی، رفتنت زیادی نو بود! قافیه را باختم خواهر جان.....
.
.
+: مرحمتی کرده دخترعمهی مهربانم را به فاتحهای مهمان کنید🙏🏻🌸
بسمالله
میگفت: معنای زندگیت تو این نقطهای که هستی، خیلی مهمه.
میگفت: آدم نباید از تغییر بترسه.
شاید یه سال معنای زندگیت یه چی بود. سال بعد تغییر کرد.
مهم اینه به طور نسبی به اونچه که فهمیدی التزام داشتهباشی.
میگفت: براساس فضا نباید ماهیت زندگیت تغییر کنه.
زندگی یعنی همین تصمیمها.
خوب میگفت :)
بسمالله
همه عمر هرزه دویدهام
خجلم کنون که خمیدهام
من اگر به حلقه تنیدهام
تو برونِ در ننشانیام
بسمالله
ذوق ادبی نوشتنم ته کشیده و بدجوری اذیتم میکند.
اینکه مثل قبلترها نمیتوانم قلم دست بگیرم و کاغذ پشت کاغذ بدون لحظهای وقفه هر آنچه در سر دارم را بنویسم.
اینکه دایرهی واژههایم هر روز تنگتر و تنگتر میشود.
علاجی باید کرد!
باید برگردم به روزهای گذشته، به روزهای صیادان معنی، به روزهای منِ او، به روزهای سفرنامه خوانی، به روزهای سعدی و حافظ خوانی، به روزهای شرححال نویسی.
به روزهای خوشِ نوشتن.
آن روز دیر نیست؛ من یقین دارم :)
بسمالله
حقیقت اینه که روزای قشنگی رو دارم تجربه میکنم.
آدمای قشنگی دور و برمن؛
خوش میگذره.
عجیب خوش میگذره.
امسال برا من سال مهمیه.
باید خیلی چیزا رو بسازم. باید چندین تا پروژه رو به موازات هم جلو ببرم.
امید دارم به آینده.
توکل به خدای مهربون. توکل به خدای حکیم. توکل به خدای عادل. توکل به خدای قادر.
الهی به امید تو نه به امید خلق♥️🌱