در شهر کشته اند کسی را شبیه من
پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ
بسم الله
انگار کوهی روی سینه ام باشد، صدای خورد شدنِ بند بندِ مفاصلم را می شنوم
حجم غمی که روی سینه ام سنگینی می کند را فقط خدا می داند.
دارد تمامم می کند دیدنِ پژمردگی ات!
ترس، دارد پدر از صاحبم در می آورد و فکر!
آه امان از این فکرهای لعنتی که توی خواب هم راحتم نمی گذارند!
مثلاً امروز صبح داشتم خواب آمدنت را می دیدم که یک باره از خواب پریدم، گمان می کردم چشم باز کنم درگاه در ایستاده ای!
زرگل است دیگر، با خواب هایش زندگی می کند!
نمی دانی چه ترسی افتاد به جانم وقتی چشم باز کردمو ندیدمت!
تصدقت بروم!
نمی دانی پژمردگی ات چه بر سر لحظه هایم آورده!
این حجم درماندگی کلافه ام کرده....
درمانده ام نازنین!
مثل متهمی که دست و پایش را بسته باشند و یک عالم کتک خورده باشد و فقط تکه گوشتی باشد روی زمین که از درد به خود می پیچد!
تاب دیدن بی قراری ات را ندارم، توانِ روح بخشیدن به روزهایت را هم ندارم!
رحم کن به وجودی که این روزها تکه تکه شده و هر تکه اش گوشه ای بی جان افتاده!
رحم کن به ترسی که قصد جانم کرده!
بخند مهربانم! بخند :)
۹۴/۱۰/۰۳