بسمالله
هیچکس مسئولیت قلب شکستهای را بر عهده نخواهد گرفت........
شکستن قلب یک انسان از عهدهی یک نفر خارج است.
این مخوفانهترین کار گروهیست که در گذار عمر یادش میگیریم!
بسمالله
هیچکس مسئولیت قلب شکستهای را بر عهده نخواهد گرفت........
شکستن قلب یک انسان از عهدهی یک نفر خارج است.
این مخوفانهترین کار گروهیست که در گذار عمر یادش میگیریم!
بسمالله
حالش بد است، سکّهی تنهای آن میان!
.
.
حالم
حالت
حالش
حالشان
بد است.......................
و «بد» یعنی خیلی بد!
"هو المحبوب"
بعضی وقتها هیچ حرفی وجود ندارد که نامهاش کنی.......
و این به قدر بیخوابیِ پنج صبح غمانگیز است...............
بسمالله
فاطمیه روضههایش آب و تاب نمیخواهد! اصلاً فاطمیه روضهخوان هم نمیخواهد!
روضهی فاطمیه فقط ماجرای در و دیوار و سیلی نیست!
اینکه «زهرا دست دردانههایش را بگیرد و درب تک تک خانههای واماندهی مدینه را بکوبد و بپرسد چرا علی را یاری نمیکنید؟» خودش روضه است!
یا اینکه «زهرا در خطبهاش بگوید یا ایها الناس إعلموا إنّی فاطمه و أبی محمد» خودش روضه است!
یا اینکه «اولی و دومی برای عیادت زهرا از او اجازه ورود بگیرند و او بگوید یاعلی البیت بیتک و الحرّه امتک» خودش روضه است!
یا اینکه «مرا شبانه دفن کنید» خودش روضه است!
یا اینکه برای روضهی مادر ما با صدای بلند گریه کنید خودش روضه است!
یا اینکه علی وسط دفن فاطمه کنار برود، دو رکعت نماز بخواند که زمین نخورد...............
ما آه کشیدههای کتابهاییم..... ما زمین خوردههای روضههای لابهلای جملاتیم.....
همین که زانوی علی بلرزد، همین برای ما تا آخر عمرمان روضه است!
این که علی برای تدفین فاطمه ذکر لاحول و لاقوه الا بالله بگیرد، خودش روضه است......
بسمالله
+ مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی / که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
- از تواناییها حرف بزن.
"هو المحبوب"
دانستم که در این نبرد تن به تن، اگر تنهایت بگذارم زانو خم میکنی.
دانستم و ایستادم مقابلت، که اگر تیری آمد به من بخورد....... که خورد...... شاید هزار مرتبه...... هزار هزار هزار مرتبه........
و چه دردی دارد بیصاحب! تکه تک ه ت ک ه ام کرد......
فدای سرت جان دلم!
حالا؛ که خدای تو و همهچیزِ من....... جز تو غریبِ آشنا، همه را از من گرفته است، بیا و تکههای مرا از زمین بردار..........
بیا و فوتشان کن و خاکش را ببر........ که زود است برای زمینخوردن..........
بسمالله
امیدی به امیدهایم نیست.... بیا و به جای من تنفّس کن!
"هوالمحبوب"
آدمیزاد موجود عجیبیست.
گاهی یکباره نزدیک میشود، میآید جاخوش میکند توی قلبت.
گاهی هم به یکباره رخت برمیبندد و فاصله میگیرد. آنقدر دور که هرچه بروی نخواهیرسید....
میدانی جاندلم! ما آدمها گاهی آنقدر از هم فاصله میگیریم که انگار نه انگار تا همین چند صباح قبل، دل در گرو هم داشتیم.
آنقدر با هم غریبه میشویم که دیگر فهم مشترکی میانمان وجود نخواهد داشت.
آنقدر دور میشویم که حتی اگر در خیابان چشم در چشم شویم یحتمل همدیگر را به خاطر نیاوریم.
اما؛
اگر از من بپرسی، هیچوقت کسی برایم غریبه نشد.
من اما برای خیلیها غریبه شدم.
حتی وقتهایی که خودم، به اختیار از کسی فاصله گرفتم، برایم غریبه نشد.
همیشه خاطراتاش را نگه داشتم.
همیشه خوبیهایش در یادم ماند.
همیشه به او فکر کردم.
میدانم که خیلی وقتها مقصر بوده و هستم اما کاش... کاش گاهی میتوانستیم دریچهی قلبمان را به روی بعضیها باز کنیم تا بدانند درون قلبهایمان چه خبر شده.....
میدانی نازنین؛
شاید عادت کنم،
اما هیچوقت فراموش نخواهم کرد.... هیچوقت.....
"هوالمحبوب"
جان دلم!
این روزها یک داستان مکرر است.
زندگی کوچک میشود.... هی کوچک میشود.... چنان نزدیک شدن دیوارهای اتاق به یکدیگر.
و بغض خفهام میکند و میترسم
گیج میشوم
روسریام کج میشود
بند کفشهایم باز میمانند و دستهای یخزدهی کوچکم میلرزند.
پس چون خداوند تاب دیدن بیقراریام را ندارد، تو از راه میرسی...
گره بین دو ابرویم را شل میکنی....
و پناه میآورم به حجم بودنت، چنان کودکی که خودش را پرت کند در آغوش آشنایی....
تمام میشود
درد تمام میشود، نگرانی تمام میشود و جرأتم میدهی به ادامه.
تو چه در چشمهایت ریختهای؟! تو ثواب کدام توبهی منی...........؟!
دردت به جان بیقرار پر گریهام؛
این همه سال و ماه
ساکتِ من.....
کجا بودی؟
.
.
امّا؛
آه اگر بیقرار باشم و از راه نرسی.... آه.....