تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
دوشنبه, ۷ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ
بسم الله
من دختر شادی هستم؛
صبح که از خواب بیدار می شوم به کبوترِ لب پنجره ی اتاقم لبخند می زنم و دلم قنج می رود برای دست کشیدن روی پرهایش، سر میز صبحانه به خانواده لبخند می زنم، صبحانه ام را با لبخند می خورم،
موقع بیرون رفتن به اهل خانه لبخند می زنم،
به مدرسه که می رسم از همان درب ورود به همه لبخند می زنم؛
پر انرژی به همه سلام می کنم، مشتاقانه احوالشان را می پرسم، و از حالِ خوبشان انرژی می گیرم
دانشگاه که می روم به همه ی اهالی دفتر لبخند می زنم، با دوستانم گپ می زنم، چشم هایم برق می زند از دیدنشان،
سرکلاس به هم کلاسی هایم لبخند می زنم!
من هر روز صدای خنده هایم در فضای هرجایی که می روم می پیچد؛
و شب ها تمامم می شود غم!
آه امان از شب!
امان از تختم که تازگی ها دوستش ندارم، بس که هربار سرم را روی بالش می گذارم هلاهلی می شود و جگرم را تکه تکه می کند!
و بغض... و بغض... و بغض...
امان از این بغض که روزها تمامم را مدام می فشارد و شب ها عصاره اش می شود اشک هایی که طعنه می زنند به ابر بهار!
می بینی نازنینم؟
می بینی چه بر سر روزها و شب هایم آورده ای؟
مهربان ترینم! روا نیست هر روز مدام بمیرم و زنده شوم از نبودنت!
من دختر شادی هستم، نه؟
۹۴/۱۰/۰۷