تو ای پری کجایی که رخ نمینمایی؟
بسمالله
خیلی روتین و معمولی پیام داد: "زرگل دلم خیلی برات تنگ شده، امشب ساعت ۱۰ اسکایپ صحبت کنیم؟"
و جواب من آه حسرتی بود از جایی درست تهِ تهِ قلبم....
گاهی جملههای سادهی ما طعم زهر دارند، حکم تیر خلاص دارند برای مخاطبمان.
درست مثل این جملهی ساده و از سرِ لطفِ رفیق شفیقم از آن سر دنیا.
دو کلیدواژهی "اسکایپ" و "ساعت ۱۰" کافی بود برای آوار خاطراتِ خوشِ سالهای دور... برای روزهای قشنگِ یک خواهرِ بزرگِ خوب داشتن.... مهربانترین "طیبه" را داشتن.... که هرچند هزاران کیلومتر دورتر ولی وجودش در تکتک لحظهها جاری بود.
قرارمان هرشب ساعت ١٠ بود!
محال بود یادم برود، صدای اسکایپ که بلند میشد هرکجا و در هر جمعی که بودم یک کنج خلوت پیدا میکردم و غرق میشدم در دنیای حرفهایمان!
ما هر روز به قدر یک عمر حرف داشتیم..... به قدر هزاران کیلومتر فاصله.... به قدر تمام لحظههای غربت او، به قدر تمام لحظههای تنهایی من!
به قدر همهی دلتنگیهایمان!
٦ سال روز و شب من گره خوردهبود به صدای اسکایپ!
٦ سال هر جهنم درهای که میرفتم لپتاپ را دنبال خودم میکشاندم، مبادا دلش تنگ شود و بخواهد حرف بزند و من در دسترس نباشم!
٦ سال همهی غمها و دلتنگیها و مشکلات را فاکتور میگرفتم و با او فقط از خوشیها و شادیها حرف میزدم!
٦ سال همهی دورهمیها و مهمانیها را پنهان میکردم مبادا آن سر دنیا دلش تنگ شود برای جمع صمیمی خانواده!
حالا ۲سال و ۷ماه و ۲۱روز است که.....
میدانی طیبه؛ راستش را بخواهی، رفتنت زیادی نو بود! قافیه را باختم خواهر جان.....
.
.
+: مرحمتی کرده دخترعمهی مهربانم را به فاتحهای مهمان کنید🙏🏻🌸