نامهی هفتم
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۰ ب.ظ
"هوالمحبوب"
جان دلم!
این روزها یک داستان مکرر است.
زندگی کوچک میشود.... هی کوچک میشود.... چنان نزدیک شدن دیوارهای اتاق به یکدیگر.
و بغض خفهام میکند و میترسم
گیج میشوم
روسریام کج میشود
بند کفشهایم باز میمانند و دستهای یخزدهی کوچکم میلرزند.
پس چون خداوند تاب دیدن بیقراریام را ندارد، تو از راه میرسی...
گره بین دو ابرویم را شل میکنی....
و پناه میآورم به حجم بودنت، چنان کودکی که خودش را پرت کند در آغوش آشنایی....
تمام میشود
درد تمام میشود، نگرانی تمام میشود و جرأتم میدهی به ادامه.
تو چه در چشمهایت ریختهای؟! تو ثواب کدام توبهی منی...........؟!
دردت به جان بیقرار پر گریهام؛
این همه سال و ماه
ساکتِ من.....
کجا بودی؟
.
.
امّا؛
آه اگر بیقرار باشم و از راه نرسی.... آه.....
۹۷/۱۱/۱۱