ای به تو زنده همه من
بسمالله
+ بیداری زهرا؟
- بیدارم ولی چراغو روشن نکنین پدر
.
آروم اومد کنار تخت نشست، سرِ انگشتاشو گذاشت رو شقیقههام....
+ همینجاست؟
- آره
بعد انگار که انگشتاش گیج شن و ندونن کجا باید برن و چیکار باید بکنن؛ چند ثانیه پشت پلکهام، چند ثانیه رو پیشونیم، چند ثانیه رو شقیقههام....
هربار که حالم به هر دلیلی بد میشه بههم میریزه... میترسه... هول میکنه....
.
از سر همین ترس، شروع کرد به حرف زدن:
«زود خوب میشی.....
رگاتو ماساژ دادم الان دردش تموم میشه....
بیا این دمنوش رو بخور آرومت میکنه.....
اون تئاتره چی بود قرار بود بریم؟ فردا بلیطشو میگیرم.
فرداشب شام بریم اون رستورانه که دوسش داری؟
فیلم خوب رو پرده سینما چی هست بریم ببینیم؟
کافه نادری هم بریم خیلی وقته قولشو بهت دادم ولی جور نشده. بریم حتماً، بریم.»
+ آرومی؟
- آرومم
.
هرچند که به خاطر مشغلههاش نه تونستیم تئاتر بریم، نه سینما، نه کافه نادری، و نه حتی رستوران؛
اما همینکه توو حالِ خراب یکی کنار تختت بشینه.... آه اگه نشینه.... آه....