زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

بسم الله

مدرسه سکوت مطلق است. نشسته‌ام پشت میز کارم و تایم‌لاین را بالا پایین میکنم.

صدای شر شر باران می‌آید.

از ذهنم میگذرد که امروز دانشگاه را نروم؛ "بارونه... چه کاریه..."

بعد به خودم میگویم نه! یک روزی باید این تابو را بشکنی و آن روز، قطعا همین امروز است.

آسمان به زمین بیاید باید این ترم معدلم را برسانم به 17. نه که کشته مرده‌ی نمره الفی و این قرطی بازی‌ها باشم،نه! نقل این حرف‌ها نیست. بیشتر برای آن‌که باید یک چیزهایی را به خودم ثابت کنم.

آسمان به زمین بیاید من باید این ترم همه‌ی کلاس‌ها را بروم. بی کم و کاست.

آسمان به زمین بیاید من باید این یک ماه باقی‌مانده تا رمضان را سخت کار کنم، سخت درس بخوانم، سخت خود‌سازی کنم.

برای رسیدن به آن‌چه در سر دارم راه درازی در پیش است...

آخ اگه بارون بزنه....


زبرجد
۲۷ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۲ ۱ نظر
بسم الله
خوب میگذره 97.... کنار بابا و مامان و خواهر و برادر.... کنار بهترین آدم‌های زندگی‌م...
میریم کافه،میگیم میخندیم. میریم کوه، آواز میخونیم. میریم بازار گل، ذوق میکنیم.
الحمدلله برا تک‌تک لحظه‌های 97 ^_____^
کاش بشه تافت زد به خوشی این روزا؛ که هر‌چند خیلی چیزا رو کم داره، که هرچند یه لحظه‌هائیش بغض نفس آدم رو می‌بنده اما خیالی نیست. همین که یه حال خوشی هست خدا‌رو‌شکر.
یارب نظر تو بر نگردد :**
زبرجد
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۵۳ ۲ نظر

بسم‌الله

خلسه‌ی عجیبیه؛

گیج و منگ این‌م که چرا ۲۳ سالگی‌م این‌جوریه؟ هر‌جور فکر می‌کنم نباید این‌جوری میشد، فی‌الواقع الان باید تو جایگاه دیگه‌ای می‌بودم.

چقدر تنبلی کردم؟ به قدر ۲۳‌سال.... چقدر کم‌کاری کردم؟ به قدر ۲۳‌سال.... چقدر فرصت سوزوندم؟ به قدر ۲۳‌سال....

تباهی محض!

چقدر عقب‌م....

تو گیر‌و‌دار این فکر‌ها یاد حرف مشاورم میفتم؛ "این ماییم که زمان‌بندی‌ها رو می‌سازیم"

کرور کرور انرژی مثبت داره برام این جمله!

وقتشه هدف‌گذاری‌هام رو انجام بدم و تلاش کنم براشون.

این وسط یه جای کار می‌لنگه ولی؛ "برکت‌"

وقت و ذهن و انرژی و پول و هیچی‌م برکت نداره.

و این‌ها یعنی رابطه‌م با خدا داغونه. باید درست‌ش کنم. باید از نو بسازم این رابطه‌ی مخدوش شده رو. مگر میشه بدون کمکِ خدا قدم از قدم بر‌داشت؟ 

ربِ من! رحم کن بر دلم که مسکین است...

خلسه‌ی عجیبیه.... عجیب....


زبرجد
۲۸ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۵ ۰ نظر

بسم‌الله

دیشب یه خواب عجیب دیدم؛

با پدر و مادر نشسته‌بودیم تو سالن که موبایل‌م زنگ خورد،  خیز برداشتم طرف‌ش، شماره‌ی طیبه بود.

جواب دادم اولش یکی بود که یادم نیست بعد گوشی رو داد به طیبه، همین‌جور که داشتم اشک می‌ریختم گفتم خواهری تو زنده‌ای؟ پس چرا نمیای پیش‌مون؟ با یه صدای پر‌انرژی و خوشحال گفت آره زهرا من زنده‌م، الان انگلیس‌م، دارم میام پیش‌ت، از راه دریا دارم میام، چند روز دیگه می‌رسم بهت.

گفتم واقعاً داری میای؟ گفت آره دارم میام، بعد‌ش هم تو رو با خودم می‌برم برگردیم انگلیس.

تلفن رو که قطع کردم تا ساعت‌ها بعدش مدام اشک می‌ریختم،

به پدر می‌گفتم دیدید گفتم طیبه نمرده، دیدید گفتم بر‌می‌‌گرده.

بعد انگار که داشتم تو ذهنم برا اومدنش برنامه‌ریزی می‌کردم...

و تمام....

خواب خوشی بود..... به خوشی یک عمر....

خواهری جانم... کاشکی می‌شد برگردی....

.

.

+ ممنون میشم فاتحه‌ای قرائت بفرمایید 🙏🏻🌸

زبرجد
۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۱۴ ۰ نظر

بسم الله

این روزها مدام منتظر‌م؛ منتظر یک اتفاق!

مثلا باران ببارد،

مثلاً کارهای عقب افتاده‌ام را تمام کنم،

مثلاً این استخوان درد لعنتی خوب شود،

مثلاً

مثلاً

مثلاً

مثلاً تو بیایی!

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت / تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

زبرجد
۱۲ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۶ ۱ نظر

بسم الله 

ربِ من... رحم کن بر من... رحم کن بر این بنده‌ی ضعیف.... رحم کن بر این بنده‌ی نا‌توان.... رحم کن بر این قلبِ شکسته...

علاجی بکن این روز‌های پر‌تنش را...

زبرجد
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر

بسم‌الله

ذهن آشفته توانایی مدیریت نداره.

اُن‌قدر که بعضی چیز‌ها به طور کلی از حافظه‌ات پاک می‌شه.

وقتی ذهن بهم بریزه جسم‌م به هم می‌ریزه

درست کردنش زمان می‌بره.

باید قبول کنی بعضی چیزها رو برای همیشه از دست میدی و باید با رنجش کنار بیای.

زمانی که از این آشفتگی خلاص شدی به مراتب آدم قوی‌تری از گذشته می‌شی.

اون‌وقته که دیگه به این راحتی‌ها بهم نمی‌ریزی.

شاید اگه تکیه کردن به خدا رو بلد بودم از همون اول اُن‌قدر قوت داشتم که هیچ‌وقت بهم نریزم :))

.

.

یا‌رب نظر تو بر‌نگردد...

زبرجد
۲۵ دی ۹۶ ، ۱۶:۴۶ ۰ نظر

بسم‌الله

درست تو اوقاتی که آدم فکر میکنه داره به یه حالت استیبلی میرسه، یک آن یه طوفانی میاد همه‌چی رو داغون میکنه.

که حداقل چند روز طول میکشه آدم بفهمه چی شده، قبلش اوضاع چطور بوده، اصلا چی شد که این‌جوری شد...

یه منگی عجیبیه، یه برزخ تلخ...

اما باید کمر راست کرد. که سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور.

برد با اونیه که تو اون لحظه‌ها دلش رو بسپاره به خدا.

رضا برضائک برا ما خیلی حرف بزرگیه. باید خیلی پوست کلفت باشیم که بگیم رضا برضائک. ولی تو همین اتفاق‌هاست که باید تمرینش کنیم. حتی اگه ادا باشه. که لقد خلقنا الانسان فی کبد...


زبرجد
۳۰ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۹ ۱ نظر

بسم‌الله

خیلی وقتا دلم می‌خواد بیام این‌جا بنویسم اما حتی حسِ تایپ کردن هم ندارم و در نهایت حرف‌هام رو قورت می‌دم و یه لبخند می‌زنم به زندگی و ادامه‌اش می‌دم.

سِر شدم.

نسبت به آدم‌ها و رفتار‌ها و بر‌خورد‌ها و اتفاق‌ها و حادثه‌ها. نسبت به هر اُن‌چه که دور و بر‌م داره اتفاق میفته. حتی نسبت به خودم.

روز‌ا حالم داغون می‌شه از آدم‌ها و با خودم تصمیم می‌گیرم که از فردا فلان رفتار رو در مقابل‌شون پیش بگیرم، اما فردا همه‌ی تصمیم‌هام رو فراموش می‌کنم و همون رویه‌ی گذشته که عمداً مدارا کردن هستش رو پیش می‌گیرم.

این‌قدر فکرِ نشده‌ها و شکست‌ها و تلخی‌ها و بد کرداری چرخِ گردون ازم انرژی می‌گیره که دیگه جونی برای جنگیدن ندارم.

خاصه اگر جنگیدن با یه مشت زبون نفهم و جا‌ه‌طلب و مستِ قدرت باشه.

کاش یه روزی به همین زودیا بیام این‌جا و از به ثمر نشستن زحمت‌هام بنویسم. از بر‌آورده‌شدن رویا‌هام. از پیروزی‌هام. از شیرینی‌ها و موفیقیت‌ها.

کاش آن روز دیر نباشد.....

زبرجد
۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۵ ۰ نظر

بسم الله

عطش دارم ... مرا به کافه ای ببر که گل گاوزبانش را با آب باران دم کند ... لیموی تازه هم بریزد که خوشرنگ باشد و دوتا خرما هم بگذارد پای سینی ... دلم ضعف می رود ... مرا به رستورانی ببر که قزل آلایش را با قاف ننویسد ... دلم غزل می خواهد ... آن هم غزلی که تو با حوصله تیغ هایش را دربیاوری...

دلم شهر کتاب می خواهد ... شهری که کتاب هایش حرف بزنند ... چشم هایم ، تنهایی حوصله ی خواندن ندارند اما دلم کتاب می خواهد ... دلم برای همه ی هزارو یک شب تنگ شده ... برای قصه هایی که نیمه کاره ماند ... برای شهرزادی که هنوز قصه  داشت ...

دلم خیلی چیزها می خواهد ... سال هاست از آرزوی داشتن ساعت زمان دست برداشته ام ؛ حالا آرزوهای کوچک تری دارم ... دلم ساعت مچی تو را می خواهد که ببندم به دستم ... می دانم آن وقت زمان بی هیچ مقاومتی ، برای چند ثانیه به عقب برمی گردد ... دلم شیشه خالی عطر تو را می خواهد ... همان که خبر نداری شیشه ی شراب سیاه است و تمام که می شود نمی دانی هنوز تمام نشده ... هوا صاف است ... بیا دفتر شعرمان را برداریم و بزنیم به دل کویر ... هیچ وقت نشد ستاره ها را بشماریم ... هیچ وقت ...


زبرجد
۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۵:۲۱ ۲ نظر