زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

بسم‌الله

از یه جای خوب پیتزا سفارش دادیم، اما بر‌خلاف انتظارمون افتضاح بود.

درشو باز کردیم، تیکه‌های پیتزا پخش و پلا شده بودن تو جعبه، به شدت سرد و خشک بود، دریغ از ذره‌ای پنیر.

مخلص کلام داغون بود!

همه غر زدن، حتی مامان.

من ولی هیچی نگفتم، تا جایی که می‌تونستم خوردم و ازش لذت بردم.

امروز صبح مامان گفت شماره‌شون رو بده می‌خوام زنگ بزنم بهشون شکایت کنم، تو دلم گفتم بیخیال، تموم شد رفت.

یه آن به خودم نگاه کردم، دیدم چقدر عوض شدم!

منی که سر هر چیزی بحث می‌کردم الان این‌جور بی‌خیال شدم.

چی شد که این‌جوری شدم؟ نمی‌دونم!

انگار یه مجموعه اتفاقایی باعث شدن بی‌تفاوت شم....

کاش بی‌حس‌تر شم... بی‌خیال‌تر.... رها‌تر...

و کاش این بی‌حسی، این بی‌تفاوتی، از جنس خوبش باشه....

زبرجد
۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۲ ۰ نظر

بسم‌الله

کا‌ش الان که دارم این نُت‌و می‌نویسم، لوکیشن‌م به جای تهران شلمچه بود... یا حتی دو‌کوهه.... یا حتی طلائیه.... یا.... اصلاً هر‌جایی از جنوب...

کاش الان تکیه داده‌بودم به ستونای حسینیه حاج همت و تایپ می‌کردم....

وای از امسال.... من امسال جا‌موندم....

من امسال بین سیم‌خار‌‌‌دارای کانال کمیل جا‌موندم.... بین رملای فکه.... بین موجای اروند... بین سنگای خَیِّن.... بین پرچم قرمزای طلائیه.... بین خاکای شلمچه....

شلمچه.... شلمچه.... شلمچه.... و امان از تو ای شلمچه....

من هنوز درگیر قتله‌گاه شلمچه‌م... هنوز تو ساختمونای دو‌کوهه دنبال شهدا میگردم.... دنبال آقا محسن وزوایی.... دنبال حاج احمد.... دنبال حاج ابراهیم همت....

هنوز درگیر خَیِّن‌ام... درگیرِ موجِ غم‌بارِ آب‌هاش... درگیر بچه‌هایی که مثل برگ درخت ریختن و پر‌پر شدن... درگیر جزیره‌ی ام‌الرصاص....

من هنوز تو رمز و راز حسینیه گردان تخریب موندم.... بعدِ ایییین همه سال جنوب رفتن هنوز جرأت نکردم برم سمت قبرای پشت حسینیه....

من هنوز تو جنوب موندم....

چند بار جنوب رفتم؟ ۱۰‌بار؟ ۱۵‌بار؟ ۲۰‌بار؟ نمی‌دونم... حسابش از دستم در رفته...

nساله میرم تو بهشت نفس می‌کشم ولی هر‌سال دریغ از پارسال...

سهمِ ما از جنوب شده یدک کشیدنِ اسمٍ خادم‌الشهدا...

کاش می‌شد برم یه گوشه‌ی قتله‌گاه شلمچه بشینم و استخون سبک کنم...

کاش اُن روز دیر نباشه... کاش...کاش...

زبرجد
۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۰۲ ۰ نظر

بسم‌الله

چند ماه پیش خیلی ناگهانی پیام‌هایت در موبایل بابا حذف می‌شود، به هزار در می‌زنیم تا برشان گردانیم اما نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود....

صبح بابا زنگ می‌زند که بروم دنبال عمه و ببرمشان معراجِ شهدا برای شناسایی لوازم مهدی، تعجب می‌کنم.... می‌گویم بابا ما که بعد از شهادت وسایل‌ش را تحویل گرفتیم. حالا بعد از این همه مدت چه چیز را می‌خواهند شناسایی کنیم؟ بابا توضیح می‌دهد که گویا جدیداً عراقی‌ها مقداری وسایل از شهدای عملیات را تحویل داده‌اند.

میرسیم معراج، می‌خواهم از عمه خداحافظی کنم و بروم اما خواهش می‌کند که بمانم.

من اما توانِ پا گذاشتن در معراج را ندارم.... بعد از آن شبی که پیکر غرق به خون مهدی را آن‌جا دیدم دیگر نمی‌توانم در هوای معراج نفس بکشم...

میرویم برای شناسایی لوازم شخصی‌ات از بین لوازم پیدا شده‌ی شهدای آن عملیات لعنتی.
پاهایم میلرزد.... پدر هی بغض‌ش را میخورد و اشک چشم‌ش را پاک میکند
در کمال ناباوری گوشی‌ات پیدا می شود مهدی.... سالم تر از همه....بعد از سه سال و چهار ماه و شانزده روز...
روشن‌ش میکنیم به هزار مکافات...
و دل‌مان کباب میشود.... بیش از صدبار تماس گرفته بودیم... پیام داده بودیم.... عکسهایت....پیامهایت....همه پیدا شده....

بابا لیست تماس‌ها را باز می‌کند و به یک‌باره خاطرات آوار می‌شود روی سرم، یادم می‌آید که در آن صبحِ نحسِ ۲۰ دی بعد از آن‌که خبر را در خبرگزاری خواندم با هزااااار امید چندین بار به تلفنت زنگ زدم، اما....

پدر چند ماهی بود که دلش میخواست گوشیات پیدا شود... از همان روزی که پیام‌هایت پاک شدند....

از خودت خواسته بود تا برای روز تولدت معجزه کنی....که کردی.....باورم می‌شود که "بل احیاء عند ربهم یرزقون"
بازگشتهایم به روز‌های تلخِ اول سوگواری مهدی....

.

.

+ ۳۶ سالگی‌ات بر ما مبارک داداش مهدی

.

#فاتحه

زبرجد
۱۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۶ ۱ نظر

بسم‌الله

سلام به بهترین و صبور‌ترین خواهری دنیا

ماه میهمانی خدا شروع شده و تو حالا دومین سالی‌ست که مهمان خاص خدا شده‌ای.

اما؛ وای به حال ما... وای به حال دل ما... که دیگر صدای قرآن خواندنت نمی‌پیچد در خانه‌یمان... که دیگر زنگ خانه را نمی‌زنی با دستانی پر از هوس‌های رمضانی و هندوانه‌ی شیرین برای افطار... که دیگر زنگ نمی‌زنی برای هماهنگی مجلس آقا امجد، برای شب‌های قدرِ چیذر، برای نماز ظهر‌های مسجد... که بین همه‌ی افطاری‌های رنگارنگ جای افطاری زیبای خانه‌ات بدجوری توی ذوق می‌زند... که بین همه‌ی مهمان‌های افطاری‌هایمان هیچ‌کس جای خالی تو را پر نمی‌کند... که جای لیوان آب‌جوش و خرمایت کنار سفره خالی‌ست...

امسال دومین سالی‌ست که با هر اذان و پهن کردن سفره‌ای بغض می‌کنیم و اشک‌های متصل...

سنگین‌اند این روز‌ها طیبه... آن‌قدر سنگین که نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند...

این لحظه‌های ماه مبارک بی‌تو، به سر نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود....

راستی حسرت تو را خوردن، روزه را باطل نمی‌کند؟  

.

.

+ مرحمتی کرده دختر‌عمه‌ی مهربان‌م را به فاتحه‌ای مهمان کنید

زبرجد
۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۲ ۰ نظر

بسم‌الله

از ۱۵ خردادی که کیک و شمع و گل دست گرفتم و آمدم سر مزارت ۳‌سال می‌گذرد.

امسال چهارمین سالی‌ست که روز تولدت کنارمان نیستی، که نداریمت.

۱۲۲۵ روز است که رفته‌ای و من هر‌روز ضعیف‌تر از روز قبل‌ می‌شوم.... کم‌صبر‌تر.... بی‌تاب‌تر....

حالا دیگر آن‌قدر بی‌رمق شده‌ام که حتی نمی‌توانم روز تولدت بیایم سر مزار و چشم بدوزم به تاریخِ تولدِ حک‌شده‌ی روی سنگ‌قبر و فاتحه بخوانم.

می‌دانی مهدی؛ روز تولدت عجیب نبودنت را به رخ می‌کشد... عجیب خاطرات را روی سرم آوار می‌کند...

از تو چه پنهان چندین روز است که عزای ۱۵ خرداد را گرفته‌ام. ۳‌سال است که از رو‌به‌رو شدن با ۱۵ خرداد‌ها می‌ترسم.... از آوارِ خاطراتی که ۱۵ خرداد‌ها روی سرم خراب می‌شود می‌ترسم....

من هنوز زیر آوار‌های ۱۵خرداد سال گذشته‌ مانده‌ام مهدی... هنوز کمر راست نکرده‌ام...

هنوز باورم نشده آن چهره‌ی پر‌خونی که توی معراجِ شهدا دیدم تو بودی.

هنوز باورم نشده که آن گلوله توی سینه‌ی تو جا‌خوش کرده‌بود.

هنوز باورم نشده که ۱۵ خرداد‌ها هرسال پشت سر‌هم می‌آیند اما تو تا ابد یک جوان ۳۲ ساله‌ای...

هنوز باورم نشده که "داداش مهدیِ " ما حالا دیگر "شهید مهدی نوروزیِ" همه است.

من هنوز خیلی چیزها را باورم نشده مهدی... خیلی چیزها را...

.

.

#فاتحه

زبرجد
۰۷ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۴ ۱ نظر

بسم‌الله

"برای سوم خرداد.... برای خرمشهر عزیز.... برای یگانه قهرمان فتح خرمشهر.... برای فرمانده‌ی گمنام فتح خرمشهر.... برای حاج احمد عزیز...."

حمله‌ی نهایی هم آغاز شد و بعد از تماس و در‌خواست مهدی باکری، سردار یکی از اولین فرمانده‌هایی بود که وارد شهر شد.

سوار بر نفر‌بر M.113، با آرامش تمام.

انگار به یک‌باره زمین و زمان از حرکت ایستادند تا نفر‌بر از خیابان اصلی بگذرد و نزدیک مسجد جامع از حرکت بایستد و فردی و بلکه مردی - که حتی به راحتی می‌شود گفت شیر‌مردی - از آن پیاده شود و متواضعانه، سر بر زمین بگذارد و سجده کند آن خاک مقدس را، و بعد بر‌گردد به سوی بی‌سیم تا یکی از ماند‌گار‌ترین مکالمه‌های این سرزمین شکل بگیرد و برای همیشه در تاریخ ثبت شود:

احمد خطاب به غلامعلی رشید فرمانده قرارگاه قدس می‌گوید:

" من در خرم‌شهر هستم!،  به محسن بگو ما داخل شهر‌یم"

احمد کاظمی را نه در روز‌های فرماندهی کل نیروی زمینی،  نه در روز‌های فرماندهی لشکر ۸ نجف‌اشرف،  نه در روز‌های فرماندهی قرار‌گاه حمزه،  و نه در روز‌های فرماندهی کل نیروی هوایی باید جست‌و‌جو کرد،

احمد کاظمی را باید در روز‌هایی جست که دوشا‌دوش مُرداش، مهدی باکری می‌جنگیدند، در روز‌های فیاضیه، در روز‌های بیت‌المقدس و بدر و خیبر.

.

.

+ خوشا گمنامی.... خوشا گمنامی.... خوشا گمنامی....

زبرجد
۰۴ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۸ ۱ نظر

بسم‌الله

یه حرف‌هایی هست که نه می‌شه به کسی گفت، نه می‌شه تو اینستا پست‌ش کرد، نه می‌شه توییت‌ش کرد، نه می‌شه تو وبلاگ نوشت؛

این حرف‌ها رو کجا باید گفت آقای قاضی؟

آها! باید بغض قورت داد و تو سینه نگه داشت... باید لال شد...

بگذریم...

رمضان‌تون مبارک مسلمین :)

زبرجد
۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۹ ۱ نظر

بسم‌الله

شب قبل رو تقریباً نخوابیدم، سرفه مجال نمی‌داد...

ساعت ۶ و نیم مادر بیدارم کرد، گفتم امروز می‌خوام یه کم بیشتر بخوابم.

۷ و نیم بیدار شدم، مثل یه هفته‌ی گذشته با سرفه.

یه چای‌عسل و یه پیمونه از شربت زهر‌ماری که دکتر تجویز کرده بود خوردم.

تلخ بود... مثل خیلی چیزا... اما رهاش کردم و رفتم لباسامو اتو کردم.

از پنجره اتاق یه نگاه به بیرون انداختم هوا ابری بود.

آخ اگه بارون بزنه....

حاضر شدم و اومدم تو حیاط؛ بارون میومد... یه بارونِ نم‌نمِ ریز....

تقریباً همه‌ی مسیر رو سرفه کردم،

رسیدم ولیعصر، شیشه‌ی ماشینو دادم پائین، باید ریه‌ها رو پر کرد از  هوای اردی‌بهشتی ولیعصر....

رسیدم کوبابا... بالکن‌ش بوی بیروت می‌ده.... نشستم تو بالکن‌ش، داشت ترکی استانبولی می‌خوند. اما تو این بالکن فقط #لِبیروت باید بخونه. چه بد‌سلیقه‌ن عوامل رستوران....

باز سرفه اومد سراغم.... هوای سرد‌ از پنجره کناری می‌خورد به پهلو‌هام...

با خودم گفتم کاش مریض‌تر نشم....

.

.

زبرجد
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر

بسم‌الله

حضرت ولی‌نعمت!

یه دختر وسط برجای تهران،

دلش برا نسیمِ خنکِ حجره‌های صحن آزادی شما تنگ شده....

می‌شنوید مگه نه؟

زبرجد
۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۵ ۲ نظر

بسم‌الله

کانسپت برکت برای من همیشه حس امید رو داشته.

حتی حالا که تقریباً همه‌چی‌م بی‌برکت شده.

بی‌توفیقی یا بی‌همتی؟ بی‌ایمانی یا سختی‌ناپذیری؟ تلقین یا حقیقت؟ امید یا نا‌امیدی؟

مدت‌هاست که این واژه‌ها توی مغزم جا‌خوش کردن، هر روز بهشون فکر می‌کنم، اتفاقات روزمره رو یاد‌آوری می‌کنم، بعدش رزولوشن‌هام رو مرور می‌کنم.

و چقدر هر‌بار تفاوت "‌جایی که باید باشم‌" با "‌جایی که هستم‌" بیشتر تو ذوق می‌زنه...

مع‌الاسف هر‌‌چی هم بیشتر فکر می‌کنم، کمتر به نتیجه می‌رسم.

اما به نظرم بین همه‌ی این واژه‌ها یک مفهوم مشترک هست؛ #بی_برکتی

برکت از روزام رفته و این تلخ‌ترین اتفاقی هستش که می‌تونه بیفته.

اما انسان به امید زنده‌ست... به صبر... به توکل...

من می‌دونم یک روزی همه‌ی این‌ها جبران می‌شه. امید دارم... امیدِ روزای خوب...

.

.

وَ بِیَدِکَ لا بِیَدِ غَیْرِکَ

فقط به دست خودت، نه هیچ‌کس دیگر


زبرجد
۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر