زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

بسم‌الله

آدم‌های زیادی مرا صدا می‌کنند.

مثلاً یکی‌شان مادرم، همین که شب می‌رسم خانه، می‌گوید:

زهرا دم‌نوش می‌خوری؟ شیرینی می‌خوری؟ زهرا روز خوبی داشتی؟

بعد دیگر صدایم نمی‌کند تا نماز صبح، می‌گوید:

زهرا بیداری؟

و نمی‌دانم چرا همیشه بیدارم....

مثلاً همکلاسی‌ام، انگار هنوز با نامم غریبه باشد، و رویش نشود صدایم کند، گاه گاهی نامم را تند و نا‌‌خوانا بین حرفایش می‌گوید و می‌گذرد....

یا مثلاً زینب بهترین رفیقم؛ از روز اول با اسمم مشکلی نداشت، بی‌محابا صدایم می‌کرد.

اما یک عزیزی هست که خیلی دوستش دارم،

با اسمم غریبه نیست، ولی هیچ‌وقت صدایم نمی‌کند. می‌گذارد زمانش برسد، درست وقتی که کم‌حرف می‌شوم یا بی‌خبر است از من، ناگاه می‌آید و می‌گوید «زهرا....»

و نامم.... تیر می‌کشد انگار.

یا نه..... درست‌تر بگویم، همان موقع اسمم را می‌شنوم.

با تمام وجود!

درست مثل بار اولی که پدر گفت:

زهرا.... اسمش را زهرا می‌گذاریم....

زبرجد
۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۴۰ ۱ نظر

"هو‌المحبوب"

به خودت می‌‌آیی و می‌بیینی پیشانی‌ات درد گرفته‌ست‌، از بس که چینش انداختی!

میدان کاج پیاده می‌شوی، از لج خطی‌های بی‌ادبش تمام راه را گز می‌کنی.....

حالا فرض کن در این میان راه را هم گم کنی.....

دختری در این تاریکی شب، با این حجم بغض، گم شده به روی پلی هوایی، میان اتوبان....

چه می‌کند؟

.

.

می‌رسی خانه، صورتت یخ کرده....

سؤال می‌کنندت از چشم‌هایی که برق می‌زند، و در جوابشان گریه می‌کنی که نرم‌افزار «اکسل» را بلد نیستی...

و همه با‌هم توجیه می‌شوید!

.

.

و تو....

و تو که در تمام این لحظه‌ها نیستی.....

و تو که نمی‌دانی چگونه روزگار می‌گذرانم....

زبرجد
۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۱۷ ۰ نظر

بسم‌الله

دلم می‌خواهد نصف‌شب بیدار شوم، لباس بپوشم، هندزفری‌ام را در گوش‌هایم بگذارم،

آرام و سر به زیر در خیابانِ امام‌رضا قدم بردارم.

دلم می‌خواهد به در ورودی که رسیدم چشم در چشم خادم نشوم و چیزی برای پیدا شدن و گشتن در من نباشد، بعد آرام فرش قرمز رنگ را کنار بزنم، دانه‌های برف بخورد توی صورتم، نفس عمیقی بکشم و صاف بروم میخ‌کوب بشوم پای تابلوی اذن دخول، خط به خط بخوانم و بغض کنم و اشک بریزم.

بعدترش یک راست بروم گوشه‌ی دنج صحن گوهرشاد،  تا برسم خدا خدا کنم که کسی ننشته‌‌باشد.

بنشینم، گردن کج کنم، چشم بدوزم به گنبد و بغض کنم، اشک بریزم، بشکنم....

اصلاً می‌شود برنگردم؟ می‌شود همان جا کنار #تو تمام شوم؟

می‌شود؟!

نیاز‌مندم به یک بلیط تهران‌-مشهد، ترجیحاً بی‌بازگشت......

زبرجد
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۷ ۰ نظر

بسم‌الله

«بِسْمِ اللّه ِالرَّحْمنِ الرَّحیم

وَ امّا بَعد؛

فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ

وَ السَّلام»

.

.

وقتی دردانه‌ی عالم در آخرین نامه‌‌اش به بنی‌هاشمیان و برادرش محمّد حنفیه چنین می‌نویسد؛ ما هر‌چه بگوییم گزافه‌گویی ‌ست.....

زبرجد
۰۲ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر

بسم‌الله

+ بیداری زهرا؟

- بیدارم ولی چراغو روشن نکنین پدر

.

آروم اومد کنار تخت نشست، سرِ انگشتاشو گذاشت رو شقیقه‌هام....

+ همین‌جاست؟

- آره

بعد انگار که انگشتاش گیج شن و ندونن کجا باید برن و چی‌کار باید بکنن؛ چند ثانیه پشت پلک‌هام، چند ثانیه رو پیشونی‌م، چند ثانیه رو شقیقه‌هام....

هر‌بار که حالم به هر دلیلی بد می‌شه به‌هم می‌ریزه... می‌ترسه... هول می‌کنه....

.

از سر همین ترس، شروع کرد به حرف زدن:

«زود خوب می‌شی.....

رگاتو ماساژ دادم الان دردش تموم می‌شه....

بیا این دم‌نوش رو بخور آرومت می‌کنه.....

اون تئاتره چی بود قرار بود بریم؟ فردا بلیط‌شو می‌گیرم.

فردا‌شب شام بریم اون رستورانه که دوسش داری؟

فیلم خوب رو پرده سینما چی هست بریم ببینیم؟ 

کافه نادری هم بریم خیلی وقته قول‌شو بهت دادم ولی جور نشده. بریم حتماً، بریم

+ آرومی؟

- آرومم

.

هر‌چند که به خاطر مشغله‌هاش نه تونستیم تئاتر بریم، نه سینما، نه کافه نادری، و نه حتی رستوران؛

اما همین‌که توو حالِ خراب یکی کنار تختت بشینه.... آه اگه نشینه.... آه....

زبرجد
۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۰۶ ۱ نظر