بسمالله
آدمهای زیادی مرا صدا میکنند.
مثلاً یکیشان مادرم، همین که شب میرسم خانه، میگوید:
زهرا دمنوش میخوری؟ شیرینی میخوری؟ زهرا روز خوبی داشتی؟
بعد دیگر صدایم نمیکند تا نماز صبح، میگوید:
زهرا بیداری؟
و نمیدانم چرا همیشه بیدارم....
مثلاً همکلاسیام، انگار هنوز با نامم غریبه باشد، و رویش نشود صدایم کند، گاه گاهی نامم را تند و ناخوانا بین حرفایش میگوید و میگذرد....
یا مثلاً زینب بهترین رفیقم؛ از روز اول با اسمم مشکلی نداشت، بیمحابا صدایم میکرد.
اما یک عزیزی هست که خیلی دوستش دارم،
با اسمم غریبه نیست، ولی هیچوقت صدایم نمیکند. میگذارد زمانش برسد، درست وقتی که کمحرف میشوم یا بیخبر است از من، ناگاه میآید و میگوید «زهرا....»
و نامم.... تیر میکشد انگار.
یا نه..... درستتر بگویم، همان موقع اسمم را میشنوم.
با تمام وجود!
درست مثل بار اولی که پدر گفت:
زهرا.... اسمش را زهرا میگذاریم....