زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

بسم‌الله

خیلی روتین و معمولی پیام داد: "زرگل دلم خیلی برات تنگ شده، امشب ساعت ۱۰ اسکایپ صحبت کنیم؟"

و جواب من آه حسرتی بود از جایی درست تهِ تهِ قلبم....

گاهی جمله‌های ساده‌ی ما طعم زهر دارند، حکم تیر خلاص دارند برای مخاطب‌مان.

درست مثل این جمله‌ی ساده و از سرِ لطفِ رفیق شفیق‌م از آن سر دنیا.

دو کلید‌واژه‌ی "اسکایپ" و "ساعت ۱۰" کافی بود برای آوار خاطراتِ خوشِ سال‌‌های دور... برای روزهای قشنگِ یک خواهرِ بزرگِ خوب داشتن.... مهربان‌ترین "طیبه" را داشتن.... که هرچند هزاران کیلومتر دور‌تر ولی وجود‌ش در تک‌تک لحظه‌ها جاری بود.

قرارمان هرشب ساعت ١٠ بود!

محال بود یادم برود، صدای اسکایپ که بلند می‌شد هر‌کجا و در هر جمعی که بودم یک کنج خلوت پیدا می‌کردم و غرق می‌شدم در دنیای حرف‌هایمان!

ما هر روز به قدر یک عمر حرف داشتیم..... به قدر هزاران کیلومتر فاصله.... به قدر تمام لحظه‌های غربت‌ او، به قدر تمام لحظه‌های تنهایی من!

به قدر همه‌ی دلتنگی‌هایمان!

٦ سال روز و شب من گره خورده‌بود به صدای اسکایپ!

٦ سال هر جهنم دره‌ای که می‌رفتم لپ‌تاپ را دنبال خودم می‌کشاندم، مبادا دلش تنگ شود و بخواهد حرف بزند و من در دسترس نباشم!

٦ سال همه‌ی غم‌ها و دلتنگی‌ها و مشکلات را فاکتور می‌گرفتم و با او فقط از خوشی‌ها و شادی‌ها حرف می‌زدم!

٦ سال همه‌ی دورهمی‌ها و مهمانی‌ها را پنهان می‌کردم مبادا آن سر دنیا دلش تنگ شود برای جمع صمیمی خانواده!

حالا ۲سال و ۷ماه و ۲۱روز است که.....

می‌دانی طیبه؛ راستش را بخواهی، رفتنت زیادی نو بود! قافیه را باختم خواهر جان.....

.

.

+: مرحمتی کرده دختر‌عمه‌ی مهربانم را به فاتحه‌ای مهمان کنید🙏🏻🌸

زبرجد
۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۴:۳۴ ۰ نظر

بسم‌الله

می‌گفتمعنای زندگی‌‌ت تو این‌ نقطه‌ای که هستی، خیلی مهمه.

می‌گفت: آدم نباید از تغییر بترسه.

شاید یه سال معنای زندگی‌ت یه چی بود. سال بعد تغییر کرد.

مهم اینه به طور نسبی به اون‌چه که فهمیدی التزام داشته‌باشی.

می‌گفت: براساس فضا نباید ماهیت زندگی‌ت تغییر کنه.

زندگی یعنی همین تصمیم‌ها.

خوب می‌گفت :)

زبرجد
۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۸:۴۰ ۰ نظر

بسم‌الله

همه عمر هرزه دویده‌‌ام

خجل‌م کنون که خمیده‌ام

من اگر به حلقه تنیده‌ام

تو برونِ در ننشانی‌ام

زبرجد
۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۴:۱۶ ۰ نظر

بسم‌الله

#همت

کلید‌واژه‌ی این روزای من.

زبرجد
۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۲:۱۷ ۰ نظر

بسم‌الله

ذوق ادبی نوشتنم ته کشیده و بد‌جوری اذیتم می‌کند.

این‌که مثل قبل‌تر‌ها نمی‌توانم قلم دست بگیرم و کاغذ پشت کاغذ بدون لحظه‌‌ای وقفه هر آن‌چه در سر دارم را بنویسم.

این‌که دایره‌ی واژه‌هایم هر روز تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود.

علاجی باید کرد!

باید برگردم به روز‌های گذشته، به روز‌های صیادان معنی، به روز‌های منِ او، به روز‌های سفر‌نامه خوانی، به روزهای سعدی و حافظ خوانی، به روز‌های شرح‌حال نویسی.

به روزهای خوشِ نوشتن.

آن روز دیر نیست؛ من یقین دارم :)

زبرجد
۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۱:۲۲ ۲ نظر

بسم‌الله

حقیقت اینه که روزای قشنگی رو دارم تجربه می‌کنم.

آدمای قشنگی دور و برمن؛

خوش می‌گذره.

عجیب خوش می‌گذره.

امسال برا من سال مهمیه.

باید خیلی چیزا رو بسازم. باید چندین تا پروژه رو به موازات هم جلو ببرم.

امید دارم به آینده.

توکل به خدای مهربون. توکل به خدای حکیم. توکل به خدای عادل. توکل به خدای قادر.

الهی به امید تو نه به امید خلق♥️🌱

زبرجد
۱۹ آذر ۹۷ ، ۰۹:۵۹ ۱ نظر

بسم‌الله

داشتم مو‌هامو اتو می‌کشیدم که دیدمش،

درست وسط نیم‌کره‌ی چپ سرم.

کوتاه بود. خیلی کوتاه‌تر از مو‌هام. حدود ۱۵‌سانتی‌متری میشد. شایدم کمتر.

وقتی تو آینه دیدمش ناراحت شدم. انگار یه چیزی درونم فرو ‌ریخت.

بعد به خودم گفتم این اثر کدوم زخمِ این ۲۴‌ساله زهرا؟

به قد کوتاهش نگاه کردم. معلوم بود برا یه زخم تازه‌ست. به ذهنم رسید برا دردیه که شهریور کشیدم و باهاش جنگیدم و حلش کردم.

دردی که کمر‌مو خم کرد، مو‌ها‌مو سفید کرد، خوردم کرد، اما نذاشتم شکستم بده. باهاش جنگیدم. درست یک ماه. جنگیدم و حلش کردم.

حالا این درد یه یادگاری داشت.

ولی کندمش.

چون همون‌جوری که نذاشتم تو روح‌م چیزی ازش باقی بمونه، نمی‌خواستم تو جسمم هم اثری داشته‌باشه.

تو سطل زباله که انداختمش، به خودم گفتم زهرا دمت‌گرم که تمومش کردی و زنده‌ای. دمت گرم پوست‌کلفت. دمت‌گرم کرگدن.

الحمدلله علی کل حال 

زبرجد
۱۱ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۱ ۳ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زبرجد
۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۸

بسم‌الله

ساعت ده و چهل و سه دقیقه‌ی شبه‌.

نشستم سر مزار عمو شاهرخ.... زل زدم به عکسشون.... مثل ابر بهار.....

حالم خوش نیست.... حالم هیچ خوش نیست....

امروز دومین روزیه که پامیشم میام امام‌زاده سر مزار عمو شاهرخ.....

قالب که تهی می‌کنم باید بیام همین‌جا....

بهشون میگم شما که همیشه دست بزرگتری‌تون بوده؛ چرا الان رها کردین منو؟

من تو این شهر، جز شما گلایه‌هامو کجا ببرم؟

موبایلمو در میارم پروازا رو چک کنم که برم سر مزار داداش مهدی....

ساعتاش به برنامه‌م نمیخوره.... نه رفت نه برگشت....

زنگ میزنم معاون‌ آموزشی مدرسه که کلاسامو جا به جا کنم. کلی عذرخواهی میکنن و دلیل میارن که امکانش نیست.

صفحه‌ی اسمس داداش مهدی رو باز میکنم براش می‌نویسم خیلی بی‌معرفتی! قهرم باهات!

رو میکنم به عکس عمو شاهرخ، میگم به داداش مهدی بگید قرارمون این نبود.....

پا میشم میام بیرون از امام‌زاده.....

چه طعم زهری داره همه‌چی.....

۲۳ مهر ۹۷

زبرجد
۲۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر

هو الحبیب 

چی میشه که ما به ازای یه دیالوگ ثابت از آدم‌های مختلف، ری‌اکشن‌های متفاوتی نشون می‌دیم؟

چی می‌شه که یک‌آن تصمیم میگیریم بجنگیم و یک‌آن تصمیم میگیریم سپر بندازیم؟

رفتار ما آدما تابعی از متغیر‌های مختلفه.

مثلا رفتار من تو این بازه‌ی یکی دو ماهه تابعی از خیلی چیزاست.

و خب واقعیت اینه که از برآیند رفتارم ناراضی‌ام. خیلی ناراضی‌ام.

این حس نارضایتی، این حسن سرزنش‌گری، تلخ‌ترین قسمت این روزاست.

روزایی که در عین حالی که پر‌کار‌ترینن، غیر‌مفید‌ترین هم هستن، استرس‌دار‌ترین هم هستن.

قبلنا کم پیش میومد یهو قالب تهی کنم. الان بیشتر پیش میاد.

مثلاً دیروز، حدودای ۱۲ ظهر بود که خالی شدم. و تا ۶ غروب که خودمو برسونم به مزار عمو‌شاهرخ خدا میدونه چی گذشت.

که حتی بعد از نیم ساعت اشک ریختنِ ممتد باز حس کردم سبک نشدم.

هنوزم حس می‌کنم سبک نشدم.

برای آدمی با خصوصیات من که عادت داره همه‌چی رو خودش حل کنه، خود‌ش مدیریت کنه، سختیِ این روزا دو چندان نه.... صد چندانه.

بگذریم؛ 

الحمدلله علی کل حال :)

زبرجد
۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۵:۴۶ ۱ نظر