نامهی یازدهم
هو المحبوب
دیروز؛ میان سردی غروب جمعه و هوا،
«من» نشستهبودم روی نیمکتی سرد، گوشهی پارکی متروک.
و مثل تمام لحظههای این ۲ماه نشستهبود در قلبم غباری از ترس و دلتنگی....
و جا خوش کردهبود در گلویم، اژدهای هفتسرِ بغض....
و در چشمهای دیوِ اشک....
و در وجودم هیولای د ل ت ن گ ی....
ناگاه آمد.
از دور پرسید: قهوه میخوری؟
و سر بالا انداختم که یعنی نه....
گفت: نترس!
ناگاه به اتصالِ سینِ نترساش، اشک دوید در چشمهایم، که چه میشود؟ که چه کنم؟ که اصلاً چه میتوانم بکنم؟ «من» تا به امروز حق را چنین ضعیف و خمیده و بیپناه ندیدهاست.....
آمد نزدیکتر..... و نشست..... هم کنارم و هم در قلبم.... باز گفت: نترس!
اما «من» باز لرزید در خودش....
دستش را گذاشت روی کتفام، و سرانگشتانش را فشار داد روی استخوانی که پر بود از خستگی،
و انگار سلولهای خستگی فقط منتظرِ سرانگشتان او بودند برای رها کردن استخوانم.
گفت:
از ناآرامی،
از رنج،
از جنگ،
از سیاست،
از این یتیمِ بددهنِ بیسامان، از هیچچیز نترس!
من اما؛
فکر میکردم به «تو» که میان هیچ لحظهای نیستی....