زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

نامه‌ی یازدهم

شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ق.ظ

هو المحبوب

دیروز؛ میان سردی غروب جمعه و هوا،

«من» نشسته‌‌بودم روی نیمکتی سرد، گوشه‌ی پارکی متروک.

و مثل تمام لحظه‌های این ۲‌ماه نشسته‌بود در قلبم غباری از ترس و دلتنگی....

و جا خوش کرده‌‌بود در گلویم، اژدهای هفت‌سرِ بغض....

و در چشم‌‌های دیوِ اشک....

و در وجودم هیولای د ل ت ن گ ی....

ناگاه آمد.

از دور پرسید: قهوه می‌خوری؟

و سر بالا انداختم که یعنی نه....

گفت: نترس!

ناگاه به اتصالِ سینِ نترس‌اش، اشک دوید در چشم‌هایم، که چه می‌شود؟ که چه کنم؟ که اصلاً چه می‌توانم بکنم؟ «من» تا به امروز حق را چنین ضعیف و خمیده و بی‌پناه ندیده‌است.....

آمد نزدیک‌تر..... و نشست..... هم کنارم و هم در قلبم.... باز گفت: نترس!

اما «من» باز لرزید در خودش....

دستش را گذاشت روی کتف‌ام، و سر‌انگشتانش را فشار داد روی استخوانی که پر بود از خستگی،

و انگار سلول‌های خستگی فقط منتظرِ سر‌انگشتان او بودند برای رها کردن استخوانم.

گفت:

از نا‌آرامی،

از رنج،

از جنگ،

از سیاست،

از این یتیمِ بد‌دهنِ بی‌سامان، از هیچ‌چیز نترس!

من اما؛

فکر می‌کردم به «تو» که میان هیچ لحظه‌ای نیستی....



۹۷/۱۲/۱۸
زبرجد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">