بسمالله
ساعت ده و چهل و سه دقیقهی شبه.
نشستم سر مزار عمو شاهرخ.... زل زدم به عکسشون.... مثل ابر بهار.....
حالم خوش نیست.... حالم هیچ خوش نیست....
امروز دومین روزیه که پامیشم میام امامزاده سر مزار عمو شاهرخ.....
قالب که تهی میکنم باید بیام همینجا....
بهشون میگم شما که همیشه دست بزرگتریتون بوده؛ چرا الان رها کردین منو؟
من تو این شهر، جز شما گلایههامو کجا ببرم؟
موبایلمو در میارم پروازا رو چک کنم که برم سر مزار داداش مهدی....
ساعتاش به برنامهم نمیخوره.... نه رفت نه برگشت....
زنگ میزنم معاون آموزشی مدرسه که کلاسامو جا به جا کنم. کلی عذرخواهی میکنن و دلیل میارن که امکانش نیست.
صفحهی اسمس داداش مهدی رو باز میکنم براش مینویسم خیلی بیمعرفتی! قهرم باهات!
رو میکنم به عکس عمو شاهرخ، میگم به داداش مهدی بگید قرارمون این نبود.....
پا میشم میام بیرون از امامزاده.....
چه طعم زهری داره همهچی.....
۲۳ مهر ۹۷
هو الحبیب
چی میشه که ما به ازای یه دیالوگ ثابت از آدمهای مختلف، ریاکشنهای متفاوتی نشون میدیم؟
چی میشه که یکآن تصمیم میگیریم بجنگیم و یکآن تصمیم میگیریم سپر بندازیم؟
رفتار ما آدما تابعی از متغیرهای مختلفه.
مثلا رفتار من تو این بازهی یکی دو ماهه تابعی از خیلی چیزاست.
و خب واقعیت اینه که از برآیند رفتارم ناراضیام. خیلی ناراضیام.
این حس نارضایتی، این حسن سرزنشگری، تلخترین قسمت این روزاست.
روزایی که در عین حالی که پرکارترینن، غیرمفیدترین هم هستن، استرسدارترین هم هستن.
قبلنا کم پیش میومد یهو قالب تهی کنم. الان بیشتر پیش میاد.
مثلاً دیروز، حدودای ۱۲ ظهر بود که خالی شدم. و تا ۶ غروب که خودمو برسونم به مزار عموشاهرخ خدا میدونه چی گذشت.
که حتی بعد از نیم ساعت اشک ریختنِ ممتد باز حس کردم سبک نشدم.
هنوزم حس میکنم سبک نشدم.
برای آدمی با خصوصیات من که عادت داره همهچی رو خودش حل کنه، خودش مدیریت کنه، سختیِ این روزا دو چندان نه.... صد چندانه.
بگذریم؛
الحمدلله علی کل حال :)