زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بسم الله
شمع ها را یکی یکی روشن می کند؛
یک، دو، سه، چهار.....
با هر روشن کردنی بغضی را درونش خاموش می کند!
به بیستمین شمع که می رسد انگار دیگر رمقی برای فروخوردنِ بغض هایش ندارد....
"تولدت مبارک باباجان!"
اشک ها دانه های تسبیحی می شوند غلتان که از روی محاسن سفیدش سُر می خورند و می افتادند روی سنگی سیاه، که حالا دیگر همه ی هستی اش شده!
پشت نگاه های پر صلابتش رد غم را می شود حس کرد!
می شود حس کرد که همه ی آرزوهایش، همه ی دلخوشی هایش زیر همین تکه سنگ خاک شده!
از همان روزی که این جا شد، منزلِ نُوی میوه ی دلش!
او اشک می ریخت و من به این فکر می کردم که چقدر تلخ است!
درست مثل قهوه ی قجری!
من اینجا نشسته ام و مثلنی ژستِ دانشمند جوان به خودم گرفته ام و فیزیک می خوانم! او آنجا دارد می جنگد
من اینجا دارم سر و کله می زنم با یک مشت افراطی عه بی منطق و مدام دارم بحث می کنم شایستی پیش پا افتاده ترین منطق ها حالیشان شود! او آنجا دارد می جنگد
من اینجا سرم را گرم کرده ام با یک عالم روزمرگی که از خروس خوان تا شغال خوان دارم می دَوَم برایشان! او آنجا دارد می جنگد
بازی ناجوانمردانه ایست نه؟
او بجنگد برای دین؛ من اینجا هزاران ادله ی صد من یه غاز بیاورم برای خودم که نه تو وظیفه ات درس خواندن است، وظیفه ات کار کردن است، وظیفه ات روشنگری ست!
توی دلم داشتم فریاد می زدم که من خسته ام!
خسته از خودم، خسته از به درد نخور بودنم، خسته از راضی شدنم به کمترین ها،
خسته از آدم های بی مغزو بی خاصیت و گیجی که کله هاشان فقط بوی قرمه سبزی می دهدو بس! از آدم های سیب زمینی و خنگی که عشقشان فقط لباس مارک است و رستوران های نامبر وان!
خسته از جامعه ای که جوان هایش برای یک حکومت دینی تربیت نشده اند!
خسته ام..... خیلی هم خسته ام!
و تنها دلخوشی ام این است که خدا می بیند!
می بیند که من همه ی تلاشم را کردم، و همین برای این حالِ جهنمه من کافی ست!
ای سلیمان از کرم بنما قبول این تحفه را!
زبرجد
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر
بسم الله
مثل همه ی روزهای خاک بر سرِ دیگر توی صف تاکسی ایستاده بودم، هوا هم سرد بودو بارانی و بنده یک عدد موشِ آب کشیده بودم که داشتم مثل حیوان باوفا (!) می لرزیدم و به این فکر می کردم که منِ لعنتی چرا از رانندگی می ترسم!
اصلاً این چه بساطی ست که برای خودم درست کردم و هر روز یک عالم از وقتم را در صفِ تاکسی تلف می کنم که فقط خستگی هایم را دوچندان تر از آنچه هست می کند!
بعد انگار یکی پرتم کند میانِ هزاران فولدری که مدت هاست توی مغزم دست نخورده مانده اند و دارند خاک به همراه مقادیری سرب نوش جان می کنند؛ دیدم وایِ من چقدر نابلدهای ذهنم زیادند!
خیلی هم زیادند!
یک عالم چیزِ به درد بخور که من باید خوب بلد باشم ولی بلد نیستم!
من زبان انگلیسی و عربی را خوب بلد نیستم!
من فلسفه بلد نیستم!
من برنامه نویسی بلد نیستم!
من شبیه سازی بلد نیستم!
من درس خواندن بلد نیستم!
من درس دادن هم بلد نیستم!
من خطاطی بلد نیستم!
من نویسندگی بلد نیستم!
و این ها هرکدامشان به تنهایی یعنی یک فاجعه ی عظیم!
که جا دارد در برابر عظمتش یک دقیقه سکوت کنیم (!)
بعد به این فکر کردم که خب همه ی ما یک عالم ویژگی خوب داریم و یک عالم ویژگی بد!
اما به نظر من،
برد با آن انسانِ متمدن و دارای شعوری ست که قلم و کاغذی بردارد، به کله ی همایونی فشار بیاورد و داشته ها و نداشته هایش را بنویسد و تا جان در بدن دارد برای حفظ داشته هایش و به دست آوردن نداشته هایش تلاش کند!
باشد که رستگار شود که به فتوای حقیر بلاشک می شود!
زبرجد
۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۱۱ ۰ نظر
بسم الله

هرچه به این کله ی همایونی فشار می آورم می بینم خوب ترین چیزِ دنیا این است که یک کسی باشد که همیشه باشد، که هر ساعت، که هر دقیقه، که هر ثانیه!

کله ی سحر باشد، نصف شب باشد، بعد از ظهرِ یک روز بارانی هم باشد،

وقتِ خوشی باشد، وقتِ ناخوشی باشد، وقتِ بی حوصلگی باشد!

وقت خوشحالی ات چشمانش برق بزند از ذوق، وقت ناراحتی ات چشمانش مثل خودت و حتی بیشتر (!) پر شود از اشک!

کسی که به قول خودش دارد غذا می خورد به تو فکر می کند!

رانندگی می کند به تو فکر می کند!

کار می کند به تو فکر می کند!

سرِ کلاس درس می دهد به تو فکر می کند!

دارد وسط جلسه های مهمش صحبت می کند به تو فکر می کند!

مقاله می نویسد به تو فکر می کند!

کتاب می نویسد به تو فکر می کند!

و به قول خودش: "روز من تو، شب من تو، همه ی عمرم تو"

اوی من اسطوره ی من است! قهرمان زندگی من است!

اوی من همه ی من است!

هرچند هیچ وقت نتوانستم مثل او خوب باشم، مثل او فکر کنم، مثل او درس بخوانم، مثل او کار کنم، مثل او بندگی کنم!

ولی شاید خودش هم نداند که حرف هایش از پیش پا افتاده ترین ها تا مهم هایش چه با من کرده!

که لابه لای همه ی حرف های تلخ و شیرینمان چقدر چیزهای خوبی یاد گرفتم!

چقدر در خلوتم به تک تک واژه هایش فکر کردم و بزرگ شدم!

بزرگ و بزرگ تر!

و این بزرگ تر شدن را هرروز در خودم می بینم!

شاید خودش هم نداند که نوع فکر و نگاهم چقدر با هم سن و سال هایم فرق دارد!

شاید خودش هم نداند منِ او چقدر دارد شبیه اش می شود!

مهربانِ من! من بزرگ شدنم را مدیون توأم! همه اش را مدیون توأم!

تویی که همه جا سرم را بالا گرفتمو نامت را بر زبان بردم!

و نمی دانی چقدر آن لحظه ها بر من شیرین گذشت! و یادآوری اش هم!

تصدقت بروم! من به قربان خنده ات! به قربان غم ات! به قربان دل نگرانی ات!

بابا جانم تو همانی که همیشه هستی! هرروز هرساعت هرلحظه!

تو خوب ترین نعمت زندگی منی! مهربان ترین نعمت! زیباترین نعمت!

الحمدلله!

زبرجد
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۱ ۲ نظر
بسم الله
اگر این روزها آقا مرتضی بود؛
دلم می خواست توی چشم های پر ازخستگی اش نگاه کنمو بگویم،
یادت هست همه ی دست نوشته هایت را آتش زدی؟
یادت هست لباس آرزوهایت را کندی انداختی دور؟
یادت هست شدی آ سید مرتضی ؟
رواست من هی خودم را به در بزنم، به دیوار بزنم آخرش هم به هیچ نتیجه ای نرسم، بعد شما دورتر بایستیدو نظاره کنید بدبختی هایم را، دردهایم را، بغض هایم را، ذهن پریشان و پر از تلاطمم را؟
روا نیست سیدی!
به همان پوتین های خاکی که بال و پرتان شدند برا معراج روا نیست!
مدت هاست فهمیده ام این آرزوهای لعنتی که توی کله ام جاخوش کرده اند و هر ازگاهی، درست سر به زنگاه خودی نشان می دهندو گند می زنند به همه چیز؛ برای آن چه در سر دارم دست و پا گیرند!
اصلا جنسشان با من جور در نمی آید! لامصب ها یک جورِ ناجوری اند!
برای دنیای من خیلی کوچک اند! خیلی!
مخلص کلام؛
سیدجان تصدقتان بروم! مددی....
من تنهایی از پسش بر نمی آیم!
رااااستی
اگر این روزها آقا مرتضی بود
لابد دوباره دفترچه اش را باز می کرد و می نوشت:
" آری! شهادت تنها تقدیر خوبان است"
بعد تقدیر را خط می زد و بالایش می نوشت:
"مزد"
اصلاً اگر این روزها آقا مرتضی بود خیلی خوب بود! یک جورِ خیلی خوبی خوب بود!
زبرجد
۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر
بسم الله
این بنی اسرائیلِ نکبتی وسط آن همه ایرادهای جاست فور خودِ در به درشان، یک حرف های به دردبخوری هم دارند!
نه که سرِ حرفشان به تنِ حرفشان بی ارزد هااا! نه!
اما گاهی دلت می خواهد این خزعبلاتشان  واقعنی اتفاق می افتاد!
مثلاً وقتی به موسی (ع) می گویند به خدا بگو خودش باید با ما سخن بگوید!
آخ که این حرف چقدر خوب است!
فکرش هم خوب است! شیرین است! دلچسب است!
اصلاً همان هلوی خودمان است!
حالا حرف زدنو اختلات کردن باشد برای همان موسی (ع) که خدا خاطرش را بدجوری می خواهد!
ما به کمترش هم قانعیم!
همین که یک وقت هایی، سر به زنگاه بیاید بگوید بچه جان! هی خودت را به در نکوب به دیوار نکوب! به پنجره هم نکوب! "راه درست این است!"
همین یک جمله از سرمان هم زیاد است!
قربانش هم می رویم هوار تا!
خدا جان! جانِ جانِ جان! این زرگلِ شما هم نفْسش معیوب است هم عقلش!
تصدقت بروم نمی دانی این روزها چه دلشوره ای دارم!
این ترسِ لعنتی بدجوری ریشه دوانده در وجودم! دارد خفه ام می کند!
بین دو راهی بدی مانده ام! کمکم کن مهربانِ من! راه نشانم بده!
گردن بگیر بی سر و سامانی مرا!
زبرجد
۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۳۶ ۰ نظر
بسم الله
از دیروز بعدازظهر که لباس مشکیامو اتو کردمو گذاشتم تو کمد، هی می رم نگاشون می کنم، کاورشونو مرتب می کنم، تا خوردگیاشو دُرس می کنم،
هی عبامو دس می کشم، پیرهن عربیمو بو می کنم، شالمو می ذارم رو چشمام!
دل کندن ازشون سخته!
بعد هی یه ترسی مثه خوره میفته به جونم.... کنیز خوبی بودم؟
به جوابش که فک می کنم دستام می لرزه! پاهام سست می شه! تنم یخ می کنه!
اصن من چجوری ٢١ تا محرم دیدم؟
پ چرا هنوز زندم؟
من چجوری ٢١ تا شب هشتمو دیدم و از غم علی اکبرت نمردم؟
اربابِ عزیز من هنوز تو شب هشتم موندم....
هنوز ذهنم درگیر روضه ایه که شنیدم، هنوز روزا بهش فک می کنم، بعد انگاری جنون میاد سراغم! هنگ می کنم!
من هنوزم پر ه بغضم برا علی اکبرت.... پر ه هق هق ام....
اربابِ عزیز! همه ی آرزوم شده بیام بین الحرمین، دم باب القبله با زانو بخورم زمین، همه ی خستگیامو همه ی بغضامو همه ی دلتنگیامو پرت کنم، فقط بشینم یه دل ه سیر نگات کنم!
من به فدای حرمت! من به فدای تنِ پر از زخمت! من به فدای غمات! من به فدای علی اکبرت!
می دونی الان کجام؟
لبه ی یه پرتگاه! لبه ی یه دره! سنگای زیر پام دونه دونه دارن سُر می خورن میفتن تهِ دره!
من خیلی بنده ی بدی ام، خب؟ ولی توأم اربابی، خب؟
اگه دستمو ول کنی پرت می شم پایین، خب؟ سقوط می کنم، خب؟
منو به کنیز مادرت ببخش! منو به فضه ببخش!
اربابِ عزیز دستمو بگیر من نابلدم!
زبرجد
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۰ ۰ نظر
بسم الله
دست مریزاد زندگی جان!
به حسابِ کدام گناه و اشتباه این جور، بی رحمانه داری تصویه حساب می کنی؟؟؟
یکی نیست بگوید آخر لعنتی چه هیزم تری به تو فروختم که مدام عذابم می دهی!!!
آن هم نه یک بار و دوبار که هرروز که هرشب که هرلحظه....
بیشترش آن وقتهایی که گمان می کنم زندگی زیباست و تصمیم می گیرم دوستش داشته باشم اما تا می خواهد مزه ی خوبی و خوشی اش لای دندان هایم جا خوش کند نسیمی از هلاهل می وزدو همه چیز را خراب می کند!
قصد جانم کرده ای؟ خب مالِ تو!
بستان و برو!
اصلا بیا دو کلام مرد و مردانه حرف بزنیم!
ببین! نه من آن زهرای سابقم نه تو زندگیِ شیرینِ کودکی هایم هستی!
پس بیا باهم آشتی کنیم! بیا باهم مهربان باشیم!
غلط های منو، جدو، پدرجدو، پدرِ پدرِ جدم را به خاطر گل روی خودت نقداً فاکتور بگیر و بیا از سر خط شروع کنیم!
من دلم می خواهد تو همراه روزهای خوبم باشی، روزهای شادم!
زندگی جان! فقط تو می دانی بیست و یک سال بر من چگونه گذشت، چقدر صبوری کردم، چقدر بغض قورت دادم، چقدر جنگیدم....
می پرسی برای چه؟
برا همان چیزی که مدت هاست رنگش را نشانم ندادی!
"آ ر ا م ش"
زندگی جااان! جانِ جانان! کمی مدارا کن با من!
با این تن خسته ام... با این فکر پریشانم.... با این منِ رنجور....
به قاعده ی بیست و یک سال خسته ام.... استخوان هایم درد می کند.... سرم درد می کند..... چشم هایم هم درد می کند....
مرهمی باش بر زخم هایم!
زخم هایی که فقط تو می دانی چقدر عمیقند... زخم هایی که بعضی هاشان یک مرد را از پا در می آورد!
آه از غمش که زخمه ی بیراه میزند...
زبرجد
۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۲:۴۳ ۰ نظر
بسم الله
بچه که بودم استقلال در ذهنم معانی ساده ای داشت، خلاصه می شد در چند چیز ه ساده؛
به پولِ تو جیبی،
یا مثلاً به این که مسیر مدرسه تا خانه  (وبالعکس) را خودم طی طریق کنم،
یا این که بعدازظهرها با رؤیا، دوستِ خوبِ سال های کودکی ام برویم دوچرخه سواری و بعد هم بیاییم خانه و برویم زیر درختِ شاتوت و هر چه قدر دلمان می خواهد شاتوت بخوریم!
بزرگ تر که شدم استقلال در ذهنم معانی وسیع تری پیدا کرد، آن قدر که دیگر نمی شد خلاصه اش کنی در چند چیزِ ساده!
اما یک استقلال هایی را از وقتی یادم می آید داشتم که هنوز هم یادآوری شان برایم شیرین است!
و هنوز هم ذوق می کنم از تعریف کردنشان و دلم قنج می رود برای پدر و مادری که همه ی زندگی من اند!
و راستش را بخواهید دلم تنگ می شود برای آن سال های خیلی خوب!
مثلاً از وقتی که یادم می آید لباس ها، اشیاء اتاقم و اصلاً هرچه به من مربوط است را خودم انتخاب می کردم.
پدرجان و مادرجان فقط در ابتدا ویژگی های یک انتخاب خوب را گوش زد می کردندو منتخب خودشان را معرفی می کردند بعد هم بیرون گود می ایستادندو انتخاب را می سپردند به خودم!
یادم هست بارها و بارها چیزی را خریدم که جنسش مزخرف بود!
بارها و بارها در رستوران غذایی را انتخاب کردم که بدمزه بود!
بارها و بارها لباسی را خریدم که بعد از اولین باری که پوشیدمش دیگر دوستش نداشتم!
بزرگ تر که شدم فهمیدم همان انتخاب های ساده و بی اهمیته لباس فروشی های خیابان بهار و سنایی پایه های شخصیتم را شکل داده.
وخریدِ همان جنس های مزخرف باعث شده تا بفهمم انتخابِ درست آنی ست که بابا و مامان می گویند و من باید اعتماد کنم :)
من بزرگ تر می شدمو دایره ی استقلالم هم وسیع و وسیع تر!
حالا ٢١ سال می گذرد و من برکاتِ استقلال را، از پیش پا افتاده ترین هایش تا دانه درشت هایش را در وجودم می بینم!
می بینم که بیشتر داشته های این روزهایم را مدیون پدر و مادری هستم که هرچند خیلی وقت ها اذیت شدند اما اجازه دادند هرچیزی، از لباس گرفته تا اعتقاداتم را خودم انتخاب کنم و خودم به نتیجه برسم!
هرچند همیشه سطل آب سردی بودم روی سر آرزوهایشان!
٢١ سال می گذرد و من به این باور رسیده ام که هرچه دارم از همین استقلال دارم!
و فقط خودم می دانم ارزش داشته هایم چقدر است و چه بهای سنگینی بابتشان دادم!
مخلص کلام این استقلال لعنتی بدجوری چیز خوبیست! :))))
زبرجد
۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۸ ۰ نظر
بسم الله
در بیست و یک سالگی روزها پر است از ترس، ترسِ از به درد نخور بودن!
پر است از فکر، فکرِ سال های از کف رفته، فکرِ کارهای به زمین مانده!
در بیست و یک سالگی آدم دلش می خواهد زمان را نگه دارد، بعد شیرجه بزند توی انبوه کتاب هایی که باید این همه سال می خوانده!
اصلاً همه چیز از این اختیار ه لعنتی شروع شد!
از روزی که باباجان اختیار همه چیزم را دست خودم سپرد، و البته اگر خیلی وقت ها سربه زنگاه به دادم نمی رسد معلوم نبود در کدام جهنم دره ای سقوط می کردم!
بابا دلش می خواست خودم راهم را پیدا کنم،
خودم به نتیجه برسم، خودم انتخاب کنم!
بابا دلش می خواست خودم نیازهایم را بشناسم و خودم علاجشان کنم!
بابا دلش می خواست شخصیتم را، فکرم را، اعتقاداتم را، منش سیاسی ام را خودم بسازم!
یکی نبود بگوید ما را چه به دموکراسی و روشن فکری و این خزعبلات!
باباجان!
هرچند همیشه و همیشه گرمی دستان مهربانتان را بر شانه های خسته ام حس کردم اما کاش؛
کاش به جای این که پشت سرم بودید و از دور حواستان بود مقابلم می ایستادید و عینهو رضاخان پهلوی چماق به دست همه چیز را دیکته می کردید و در گوشم می خواندید؛ هی کتاب دستم می دادیدو مجبورم می کردید بخوانمو بخوانمو بخوانم!
کاش اجازه نمی دادید حتی برای لحظه ای وقتم را تلف کنم!
می دانم!
می دانم شما مردِ میدان زور و استبداد نیستید!
من به فدای همه ی مهربانی ها و صبوری هایتان!
بیست و یک سالگی پر است از تصمیم های بزرگ! پر است از سر عقل آمدن های به موقع! پر است از فکرهای به درد بخور!
این که آدم می فهمد با خودش چند چند است! تکلیفش را با خودش معلوم می کند! می فهمد کجای این بازی ست؟
در بیست و یک سالگی باید شالوده یا به عُمرانیون فونداسیون ه  برج هدف ها را ساخت!
دیر بجنبیم عمر از کف داده ایم!
زبرجد
۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۹ ۰ نظر