باز میشه این در؟ صبح میشه این در؟
بسمالله
خیلی وقتا دلم میخواد بیام اینجا بنویسم اما حتی حسِ تایپ کردن هم ندارم و در نهایت حرفهام رو قورت میدم و یه لبخند میزنم به زندگی و ادامهاش میدم.
سِر شدم.
نسبت به آدمها و رفتارها و برخوردها و اتفاقها و حادثهها. نسبت به هر اُنچه که دور و برم داره اتفاق میفته. حتی نسبت به خودم.
روزا حالم داغون میشه از آدمها و با خودم تصمیم میگیرم که از فردا فلان رفتار رو در مقابلشون پیش بگیرم، اما فردا همهی تصمیمهام رو فراموش میکنم و همون رویهی گذشته که عمداً مدارا کردن هستش رو پیش میگیرم.
اینقدر فکرِ نشدهها و شکستها و تلخیها و بد کرداری چرخِ گردون ازم انرژی میگیره که دیگه جونی برای جنگیدن ندارم.
خاصه اگر جنگیدن با یه مشت زبون نفهم و جاهطلب و مستِ قدرت باشه.
کاش یه روزی به همین زودیا بیام اینجا و از به ثمر نشستن زحمتهام بنویسم. از برآوردهشدن رویاهام. از پیروزیهام. از شیرینیها و موفیقیتها.
کاش آن روز دیر نباشد.....