روایت یک صبح سرد زمستانی
جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ق.ظ
بسمالله
برادر مهربانم را آوردند،
نشستم لبهی قبر،
به پدر قول دادم آرام باشم!
با هر کلمهی بابا، توی قبر، انگار یکی با گیوتین گردنم را میزد!
بابا لحدها را که گذاشت،
زل زد توی چشمم،
وحشت کرد!
همهی صورتم خونی شدهبود،
شاید بهتر بود ناخنهایم را میگرفتم!
عزیزی لبهی لیوان را فشار میداد به لبم و توی گوشم داد میزد،
زهرا گریه کن لعنتی! دق میکنی! گریه کن!
.
.
+ مرحمتی کرده شهید عزیز ما را، شهید عزیزتر از جان ما را، به فاتحهای مهمان کنید🙏🏻🌸
۹۷/۱۰/۲۱