به غم چنان دچارم که غم دچار من است
بسمالله
دیروز، حوالی غروب، درست توو اوج درس و تست کنکور، احساس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم. دیگه قلبم جون نداره بتپه.
مثل همهی وقتایی که حالم داغون میشه و تسبیح تربتمو از تو جعبهی یادگاریهام برمیدارم، رفتم سراغش و دونه به دونه چرخوندم تو دستم، یه دور، دو دور، سه دور.....
لاحول و لاقوه الا بالله..... اشک.....لاحول و لاقوه الا بالله..... اشک...... لاحول و لاقوه..... اشک.... لاحول و لا......اشک.... لاحول....اشک.... ل ا ح و..... اشک.....
هرموقع که خیلی بهم میریزم، پا میشم میام باهاش اختلاط میکنم.
سرمو میندازم پایین، گردنمو کج میکنم، دستمو میذارم رو قلبم و بهش میگم: «اینجا مال توعه... خونهی توعه.... حریم توعه.... میکشی بکش.... میبری ببر.... زخم میزنی بزن....
اصلاً شایستی منو زخمخورده دوست داری....
ولی؛ زمین خوردنمو تماشا نکن..........»
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت