زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

بسم الله

"دغدغه های فرهنگی"

کتابی که فهمِ تفاوتِ دغدغه های آقا و حزب اللهی ها را آسان می کند!

سطر به سطرش را می خواندم و به این فکر می کردم اتمسفری که بچه حزب اللهی ها در آن زندگی می کنند چقدر با دغدغه های آقا فاصله دارد!

یک نمونه اش همین موضوع فراماسونری که سال ها دغدغه اش را داشتند!

دغدغه ای که پای ثابت سخنرانی ها و همایش ها بود و یک عالم پول خرجش شد، ولی هیچ گاه در کلام آقا نمود پیدا نکرد!

از سال ٦٨ تا به حال #دشمن پرتکرارترین کلیدواژه ی آقا بوده،

و من هرچه فکر می کنم نمی فهمم ما چطور به این نتیجه رسیدیم که دشمن یعنی همان ماسون ها و گروه های شیطان پرستی!!!

ما جنس حرف ها و انتقادها و کارهایمان از جنس همان حرف ها و انتقادها و کارهای ١٥ سال پیش است!

ما سالهاست داریم با یک رویه جلو می رویم!

و تلخ تر اینکه نمی خواهیم قبول کنیم که،

اگر بخواهیم در وضعیت فرهنگی کشور تغییری ایجاد کنیم لازمه اش این است که جریان نقدخودمان را بازنگری کنیم!

کاش زودتر بفهمیم....

کاش آن روز دیر نباشد...

زبرجد
۰۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۴ ۲ نظر

بسم الله

کلید دارِ کعبه! خائن حرمین شریفین!

یادت هست یک روزی کسی بی کلید وارد این خانه شد؟

آخ که اگر این پرده ی مشکیِ یکدست کعبه را سیاه پوش نکرده بود و مثل قدیم ترها نصفه و نیمه بود؛

آن وقت ترک روی دیواره اش معلوم می کرد کلیددار کعبه  کیست!

نواده ی شجره ی ملعونه!

مراقب خودت باش، حیف است تو به مرگ طبیعی بمیری!

مثلاً باید گلوی تو را با "چهارصد و شصت و چهار" نخ محکم ببندیم و بدهیم اهالی قطیف و احساء روی بدنت راه بروند؛

شاید آن موقع بفهمی آن زنی که موهایش دور گردنش پیچیده و زیر دست و پاست چطور نفس می کشد....

باید تشنه هم باشی؛

تا بفهمی مرد تشنه ای که استخوان هایش زیر دست و پا شکسته حالش چطور است!

چه کنیم،

ما به #تشنگی و #گلو و #استخوان_زیر_دست_و_پا حساسیم!

دستِ دنیای اسلام گریبانتان را رها نخواهد کرد!

زبرجد
۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۶ ۲ نظر

بسم الله

قبول نیس!

هنوز وقتش نبود.......

من هنوز توو مُحرّم پارسال موندم.

شب هشتم...

هنوز صدای روضه ی شبِ هشتِ حاجی توو گوشمه!

هنوز حالم خرابه.... هنوز اشک می ریزم....

هنوز توو حال و هوای پارسالم......

ارباب! نکنه دهه تموم شه و من جا بمونم.... نکنه... نکنه....

زبرجد
۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷ ۳ نظر

بسم الله

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست...

رازای دوستتون، اون حرفای درگوشی و اصن رفاقت، نردبونِ رسیدن به هدفای شما نیس!

به امام حسین نیست!

زبرجد
۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۷ ۱ نظر

بسم الله

خدای جان!

شاهد باش که از همین حالا، از همین روزهای اول مهر قول می دهم که برای آرمانم و برای آن چه در سر دارم از هیچ تلاشی دریغ نکنم....

برای یک بنده ی خوب بودن

برای یک دختر خوب بودن

برای یک خواهر خوب بودن

برای یک دانشجوی خوب بودن

برای یک فعال فرهنگی و سیاسی خوب بودن

برای یک معلم خوب بودن

برای یک آدم به درد بخور بودن!

.

.

إرحمنی برحمتک......

زبرجد
۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۴ ۳ نظر

بسم الله

١٩ دی ٩٣

ساعت حوالی ١٠ صبح را نشان می داد که تلفن همراهم زنگ خورد، آنقدر غیر منتظره بود که سر کلاس پاسخ دادم.

صدای پر انرژی ات مثل همیشه سلام را از گوشی تلفن بیرون ریخت!

حال همه را پرسیدی، تک تکِ اعضای خانواده را آن هم با جزئیات!

بعد از همه کلی سفارشِ #محمدهادی را کردی!

من اما معنی این حرف های عجیب و غریبت را نمی فهمیدم!

+حالا انگار می خوای #شهید شی داری اینجوری وصیت می کنی! حاج مهدی، داداش برگرد سرِ کارت!

- سامرا خیلی بیشتر به من احتیاج داره!

+ تو اگه #شهید بشو بودی تا حالا باید #شهید می شدی!

می خندیدم، انگار که هیچ چیز نمی دانم،

می خندیدی، انگار که همه چیز را می دانستی!

از تهِ دل... بلند بلند به ریش دنیا خندیدی! آخرش هم گفتی: حلالم کن!

نمی دانستم حلالیت کدام ظلم نکرده را می گیری.

گفتی: همه ی زحمتامو حلال کنین! همه ی اذیتامو!

حلال کردم!

منِ بیچاره چه می دانستم بار سبک کنی، پر می زنی؟ اگر می دانستم که حلال نمی کردم...

مهدی، تو به من خیلی بدهکار بودی! نباید آن همه ساعت ندیدن ات را حلال می کردم.... حلال کردم... رفتی...

این آخرین باری بود که صدایت را شنیدم، همان فردا #نخ_تسبیح_خانواده با یک گلوله که از توی ریه های تو سر درآورد برای همیشه پاره شد!

٢٠ دی ٩٣

ساعت حوالی ١٠ صبح

موبایل توی دستم خشک شد! یقین داشتم که دروغ است!

گفتم تماس می گیرم با سایت خبری و آنچه لایق شان هست را بارشان می کنم! چرا دقت نمی کنند؟ به جای اینکه به سردبیر سایت خبری زنگ بزنم به خود مهدی زنگ زدم!

موبایل مهدی را گرفتم، لبخندی زدم و صدایم را صاف کردم، یقین داشتم جواب می دهد!

دوباره زنگ زدم... پر انرژی تر از بارِ قبل!

سه باره... چهار باره.... پنج باره.... لبخند روی لبم خشکید...

زنگ زدم به بابا، زنگِ اول نخورده جواب داد، با صدایی که انگار از تهِ تهِ چاه در می آمد!

+ سلام باباجان

- بابا مهدی حالش خوبه؟

+ آره باباجون خوبه، مهدی حالش خیلی خوبه... خیلی...

تماس ما را بغض بی صدا کرد، اشک کش داد و هق هق از هم گسست....

توی هیاهوی بی خبری دنبال معجزه بودم، هی فکر می کردم زنگ می زنی، نزدی! بعضی وقتها نذر هم جواب نمی دهد...

پارسال همین روزها بود که زمزمه ی دوباره سامرا رفتنت پیچیده بود توی خانواده...

اداره تان مدام هشدار می داد که باید بمانی توی همین تهران لعنتی و تلاش می کردند قانعت کنند که سنگر تو همین جاست، پشت میز!

تو اما جا نمی شدی، تهران خیلی کوچک شده بود. پر می زدی برای سنگر دفاع از حرم!

چقدر دل داده بودی به این سفر... چقدر دلم به این سفرت نبود....

پدر اما دل اش آرام بود، خواستم راه ات را با یک جمله ببندد، دهانم را با یک جمله بست:

+ توکل کن باباجان! زود برمی گرده....

بابا راست می گفت دل اش قرص بود که زود برمیگردی. ولی نگفت چجوری....، همان معراج شهدا بود که فهمیدم همین الان هم نمی خواستی بر گردی، تو مال اینجا نبودی، به حرف دایی جانت برگشتی!

سنگین اند این روزها مهدی... سنگین...

انگار افتاده ام زیر تلی از آدم ها، همه دارند روی سرم راه می روند، کم آورده ام مهدی! جای چرخ تمام ماشین ها روی سینه ام است....

محمدهادی حالا نمی داند، اما برای روزی که بزرگتر شود کمین کرده اند!

مهدی، توی تنگی این دنیا گم مان نکردی، آن دنیا هم هوایمان را داشته باش!

من به شفاعتِ تو دلخوش کرده ام بابای محمدهادی!

والسلام علیکم

٢٦ شهریور ٩٥ - تهران

زبرجد
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۵۸ ۶ نظر

بسم الله

مثل بوئیدن یک دسته گل خوشبوست...

و خوردن آب خنک در روز گرم تابستان...

و در آوردن لباس چرک از بدن...

برای مؤمن!

این که از روز اول تا همین حالا این همه نور و ذکر و روضه و اشک را بدرقه ی راهت کرده ایم، یعنی حالت خوب است... یعنی مسیر سی و دو ساله ای که آمده ای پر نور است.... یعنی داری به همه ی ما لبخندمی زنی...

سفرت به خیر اما...........

زبرجد
۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۸ ۵ نظر

حالا

هر پنج شنبه که می شود

من و گریه و خاطره ها

جمع می شویم دورِ نبودنت................

.

.

#فاتحه

زبرجد
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶ ۲ نظر

بسم الله

وقتی می شنوم کسی تووحرم شفا گرفت،

با خودم می گم چرا؟

چی شد که شفا گرفت؟

چی کار کرد؟

چی گفت که دلت براش سوخت و شفاش دادی؟

چطور صدات کرد؟

مگه ما دعا نکردیم؟ نذر نکردیم؟ از ته دلمون! از تهِ تهِ تهِ دلمون!

زائرِ ٥ ماهه ی امام رضا.... فک می کنم تو جواب اون دعاهای کنار پنجره فولادتو گرفتی....

خدا تو رو بیشتر از ما دوس داشت.... خیلی بیشتر از ما...

نه که گلایه ای داشته باشم ازمشیّت خدا ها نه!

فقط می خوام بگم خدا جون تو که می دونستی وقتی ببریش پیش خودت من می میرم از دوریش... هممون می میریم از دوریش....

پس چرا.......

مهربون ترین مادر... زیباترین مادر....

#فاتحه


زبرجد
۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۰ ۴ نظر

بسم الله

نه که حرفا و بی محلیاش یادم رفته باشه، نه!

ولیییی یه وقتایی دلم می خواد همون جوری که من همه چیو فراموش می کنم و دلم می خواد از سرِ خط شروع کنم اونم همین حسو داشته باشه!

دلم می خواد باشه، که رنگ بده به این روزای سیاه و خاکستری!

دلم می خواد باشه، که جون بده به این نیمه جون!

این جور وقتا پناه می برم به خاطره ها،

پیاماشو می خونم، یه جاهائیش می خندم، یه جاهائیش اشک می ریزم، یه جاهائیش آه می کشم، یه جاهائیش حرص می خورم.....

ولییییی با همه ی اینا دلم می خواد باشه....

الخیر

فی

ما

وقع

زبرجد
۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۹ ۴ نظر