زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا

"هو‌المحبوب"

آدمی‌زاد موجود عجیبی‌ست.

گاهی یک‌باره نزدیک می‌شود، می‌آید جا‌خوش می‌کند توی قلبت.

گاهی هم به یک‌باره رخت بر‌می‌بندد و فاصله می‌گیرد. آن‌قدر دور که هرچه بروی نخواهی‌رسید....

می‌دانی جان‌دلم! ما آدم‌ها گاهی آن‌قدر از هم فاصله می‌گیریم که انگار نه انگار تا همین چند صباح قبل، دل در گرو هم داشتیم.

آن‌قدر با هم غریبه می‌شویم که دیگر فهم مشترکی میان‌مان وجود نخواهد داشت.

آن‌قدر دور می‌شویم که حتی اگر در خیابان چشم در چشم شویم یحتمل هم‌دیگر را به خاطر نیاوریم.

اما؛

اگر از من بپرسی، هیچ‌وقت کسی برایم غریبه نشد.

من اما برای خیلی‌ها غریبه شدم.

حتی وقت‌هایی که خودم، به اختیار از کسی فاصله گرفتم، برایم غریبه نشد.

همیشه خاطرات‌اش را نگه داشتم.

همیشه خوبی‌هایش در یادم ماند.

همیشه به او فکر کردم.

میدانم که خیلی وقت‌ها مقصر بوده و هستم اما کاش... کاش گاهی می‌توانستیم دریچه‌ی قلب‌مان را به روی بعضی‌ها باز کنیم تا بدانند درون قلب‌هایمان چه خبر شده.....

می‌دانی نازنین؛

شاید عادت کنم،

اما هیچ‌وقت فراموش نخواهم کرد.... هیچ‌وقت.....

زبرجد
۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۱۸ ۱ نظر

"هو‌المحبوب"

جان دلم!

این روز‌ها یک داستان مکرر است.

زندگی کوچک می‌‌شود.... هی کوچک می‌‌شود.... چنان نزدیک شدن دیوار‌های اتاق به یکدیگر.

و بغض خفه‌ام می‌کند و می‌ترسم

گیج می‌شوم

روسری‌ام کج می‌شود

بند کفش‌هایم باز می‌مانند و دست‌های یخ‌زده‌ی کوچکم می‌لرزند.

پس چون خداوند تاب دیدن بی‌قراری‌ام را ندارد، تو از راه می‌رسی...

گره بین دو ابرویم را شل می‌کنی....

و پناه می‌آورم به حجم بودنت، چنان کودکی که خودش را پرت کند در آغوش آشنایی....
تمام می‌شود

درد تمام می‌شود، نگرانی تمام می‌شود و جرأتم می‌دهی به ادامه.

تو چه در چشم‌هایت ریخته‌ای؟! تو ثواب کدام توبه‌ی منی...........؟!

دردت به جان بی‌قرار پر گریه‌ام؛

این همه سال و ماه

ساکتِ من.....

کجا بودی؟

.

.

امّا؛

آه اگر بی‌قرار باشم و از راه نرسی.... آه.....


زبرجد
۱۱ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر

بسم‌الله

آدم‌های زیادی مرا صدا می‌کنند.

مثلاً یکی‌شان مادرم، همین که شب می‌رسم خانه، می‌گوید:

زهرا دم‌نوش می‌خوری؟ شیرینی می‌خوری؟ زهرا روز خوبی داشتی؟

بعد دیگر صدایم نمی‌کند تا نماز صبح، می‌گوید:

زهرا بیداری؟

و نمی‌دانم چرا همیشه بیدارم....

مثلاً همکلاسی‌ام، انگار هنوز با نامم غریبه باشد، و رویش نشود صدایم کند، گاه گاهی نامم را تند و نا‌‌خوانا بین حرفایش می‌گوید و می‌گذرد....

یا مثلاً زینب بهترین رفیقم؛ از روز اول با اسمم مشکلی نداشت، بی‌محابا صدایم می‌کرد.

اما یک عزیزی هست که خیلی دوستش دارم،

با اسمم غریبه نیست، ولی هیچ‌وقت صدایم نمی‌کند. می‌گذارد زمانش برسد، درست وقتی که کم‌حرف می‌شوم یا بی‌خبر است از من، ناگاه می‌آید و می‌گوید «زهرا....»

و نامم.... تیر می‌کشد انگار.

یا نه..... درست‌تر بگویم، همان موقع اسمم را می‌شنوم.

با تمام وجود!

درست مثل بار اولی که پدر گفت:

زهرا.... اسمش را زهرا می‌گذاریم....

زبرجد
۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۴۰ ۱ نظر

"هو‌المحبوب"

به خودت می‌‌آیی و می‌بیینی پیشانی‌ات درد گرفته‌ست‌، از بس که چینش انداختی!

میدان کاج پیاده می‌شوی، از لج خطی‌های بی‌ادبش تمام راه را گز می‌کنی.....

حالا فرض کن در این میان راه را هم گم کنی.....

دختری در این تاریکی شب، با این حجم بغض، گم شده به روی پلی هوایی، میان اتوبان....

چه می‌کند؟

.

.

می‌رسی خانه، صورتت یخ کرده....

سؤال می‌کنندت از چشم‌هایی که برق می‌زند، و در جوابشان گریه می‌کنی که نرم‌افزار «اکسل» را بلد نیستی...

و همه با‌هم توجیه می‌شوید!

.

.

و تو....

و تو که در تمام این لحظه‌ها نیستی.....

و تو که نمی‌دانی چگونه روزگار می‌گذرانم....

زبرجد
۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۱۷ ۰ نظر

بسم‌الله

دلم می‌خواهد نصف‌شب بیدار شوم، لباس بپوشم، هندزفری‌ام را در گوش‌هایم بگذارم،

آرام و سر به زیر در خیابانِ امام‌رضا قدم بردارم.

دلم می‌خواهد به در ورودی که رسیدم چشم در چشم خادم نشوم و چیزی برای پیدا شدن و گشتن در من نباشد، بعد آرام فرش قرمز رنگ را کنار بزنم، دانه‌های برف بخورد توی صورتم، نفس عمیقی بکشم و صاف بروم میخ‌کوب بشوم پای تابلوی اذن دخول، خط به خط بخوانم و بغض کنم و اشک بریزم.

بعدترش یک راست بروم گوشه‌ی دنج صحن گوهرشاد،  تا برسم خدا خدا کنم که کسی ننشته‌‌باشد.

بنشینم، گردن کج کنم، چشم بدوزم به گنبد و بغض کنم، اشک بریزم، بشکنم....

اصلاً می‌شود برنگردم؟ می‌شود همان جا کنار #تو تمام شوم؟

می‌شود؟!

نیاز‌مندم به یک بلیط تهران‌-مشهد، ترجیحاً بی‌بازگشت......

زبرجد
۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۷ ۰ نظر

بسم‌الله

«بِسْمِ اللّه ِالرَّحْمنِ الرَّحیم

وَ امّا بَعد؛

فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ

وَ السَّلام»

.

.

وقتی دردانه‌ی عالم در آخرین نامه‌‌اش به بنی‌هاشمیان و برادرش محمّد حنفیه چنین می‌نویسد؛ ما هر‌چه بگوییم گزافه‌گویی ‌ست.....

زبرجد
۰۲ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر

بسم‌الله

+ بیداری زهرا؟

- بیدارم ولی چراغو روشن نکنین پدر

.

آروم اومد کنار تخت نشست، سرِ انگشتاشو گذاشت رو شقیقه‌هام....

+ همین‌جاست؟

- آره

بعد انگار که انگشتاش گیج شن و ندونن کجا باید برن و چی‌کار باید بکنن؛ چند ثانیه پشت پلک‌هام، چند ثانیه رو پیشونی‌م، چند ثانیه رو شقیقه‌هام....

هر‌بار که حالم به هر دلیلی بد می‌شه به‌هم می‌ریزه... می‌ترسه... هول می‌کنه....

.

از سر همین ترس، شروع کرد به حرف زدن:

«زود خوب می‌شی.....

رگاتو ماساژ دادم الان دردش تموم می‌شه....

بیا این دم‌نوش رو بخور آرومت می‌کنه.....

اون تئاتره چی بود قرار بود بریم؟ فردا بلیط‌شو می‌گیرم.

فردا‌شب شام بریم اون رستورانه که دوسش داری؟

فیلم خوب رو پرده سینما چی هست بریم ببینیم؟ 

کافه نادری هم بریم خیلی وقته قول‌شو بهت دادم ولی جور نشده. بریم حتماً، بریم

+ آرومی؟

- آرومم

.

هر‌چند که به خاطر مشغله‌هاش نه تونستیم تئاتر بریم، نه سینما، نه کافه نادری، و نه حتی رستوران؛

اما همین‌که توو حالِ خراب یکی کنار تختت بشینه.... آه اگه نشینه.... آه....

زبرجد
۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۰۶ ۱ نظر

"هو‌المحبوب"

یک روز‌هایی از خواب که بیدار می‌شوی انگار خورشید از مغرب طلوع کرده باشد.... و هرچه ساعت را نگاه می‌کنی نمی‌توانی عقربه‌هایش را بخوانی....

بعضی صبح‌ها با دنده‌ی شکسته از خواب می‌پری و رنگ‌ها همه متمایل به طوسی‌اند...

"خنده" سخت‌ترین خروجیِ لب‌های توست....

درست در همین روز‌هاست که اتفاقات بد، پشت هم،  راه خانه‌ات را پیدا می‌کنند....

مثلا جای ضد‌آفتاب، کرم‌پودر را روی صورتت خالی می‌کنی و وقتی درست شکل کیک خامه‌ای شدی، دو‌هزاری‌ات می‌افتد که ای وای....

یا برای بستنِ بندِ یک کفش، سه بار زمین می‌خوری.

کلیدت را هم لابد پشت در جا گذاشته‌ای.

اما معشوقت....

معشوقت هم در همین روز تصمیم می‌گیرد از تو بپرسد که چقدر دوستش داری؟ 

و تو... آه می‌کشی.... که بین این همه روز، چرا حالا؟

حالا که خسته‌ای و درد ماهیچه‌هایت را بیش از هر روز دیگر حس کرده‌ای؟

و آیینه دائم یادت می‌اندازد که باقی زنان شهر از تو چه زیبا‌ترند....

و پناه می‌برم از این روز‌ها به تو.....

که هر‌چند تلخ اما می‌خواهی‌ام.... آن‌چنان که من تو را، در روز‌های بدِ تقویمت....

زبرجد
۲۹ دی ۹۷ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر

"هو‌المحبوب"

کاش می‌شد تمام تکه‌های آدم را کنارهم جمع کرد.....

مثلاً تکه‌های جان را....

تو باشی و لبخندت باشد و آغوشت، که وسیع‌ترین سرزمین من است.

زبرجد
۲۹ دی ۹۷ ، ۰۲:۰۳ ۰ نظر

"هو‌المحبوب"

تصدقت بروم!

دلم برای تو تنگ شده‌ست.

دلم برای تو تنگ شده‌ست و هیچ‌کس نمی‌فهمد حجم دلتنگی‌ام را.

هیچ‌کس نمی‌فهمد اگر روسری‌ام را کراواتی گره نزدم، اگر برای فیکس‌کردن‌اش از دو تا گیره‌ی

پَنسی استفاده نکردم، یا اگر خیلی وقت است که ضد آفتابم را گم کرده‌ام، یا حتی اگر کمد لباس‌هایم را باز می‌کنم و بی‌توجه به هارمونی رنگ و زیبایی و هزار تا اصول مد، دست دراز می‌کنم و رندوم هر لباسی که دستم می‌آید را می‌پوشم؛

یعنی برای تو دلتنگم.

چرا هیچ‌کس توی خیابان دستم را نمی‌کشد و بگوید؛  هی فلانی.... هی دلتنگ.... اویَت فلان‌جاست.... حالش خوب است.... چشمانش برق می‌زنند.... دارد بلند بلند می‌خندد.... دارد صبحانه‌اش را می‌خورد.

خاک بر سر انقلاب..... خیابانش را می‌گویم،  خاک‌ش به سر که هر‌چه پیاده رفتم میان عابران نیافتمت....

ساعت‌ها پشت شیشه‌ی شیرینی فرانسه ایستادم و چشم‌های آدم‌هایی که پشت پیشخوانش قهوه می‌نوشیدند را وارسی کردم، ولی چشم‌های تو را نیافتم.

به دلم افتاد شاید انتشارات مولی باشی؛ لا‌به‌لای حال خوب و کتاب‌های خوب‌ترش.

راستش را بخواهی انتشارات مولی را عجیب دوست دارم. یک موی‌اش را به صد‌تا باغ کتاب و شهر‌کتاب و این قرتی‌بازی‌ها نمی‌دهم.

نفس کشیدن در اتمسفرش برای خوب شدنِ حالم کافی‌ست.

آن‌جا هم رفتم؛ اما هرچه آدم‌هایش را برانداز کردم نیافتمت.

اصلاً؛ کجایی که این‌قدر نیستی؟

باش؛ باش تا کسی شبیه من، رغبت کند به خودش درون آینه سری بزند....

زبرجد
۲۸ دی ۹۷ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر