زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

زِبَرْجَد

" أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ "

من قلمی هستم از تبار زبرجد / چشم به راهِ تراشِ عترت طوبی

آخرین مطالب

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۰۸ رِنْد

محبوب ترین مطالب

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۰۷ ب ی ا
بسم الله
دلم می خواد همه ی قدرتمو جمع کنم، تو چشماش زل بزنم، و بهش بگم
چرا همش تو ذهنم سؤال ایجاد می کنی و هیچ تلاشی ام برا حل کردنش نمی کنی!
من این فکرا و حسا رو دوس ندارم، نمی خوام مال من باشن!
نمی خوام....
زبرجد
۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۵ ۴ نظر
بسم الله
صدای شکستن استخوان هایم، صدای تیر کشیدن قلبم، صدای دردِ شقیقه هایم.... صدای سوختن جگرم....
می شنوی صدای دردهایم را؟ می بینی حال و روزم را؟
مچاله شده ام روی تخت و نای هیچ ندارم!
همه ی رمقم را جمع کرده ام در انگشتان دست هایم،که تکیه گاهم شوند برای بلند شدنم از این تخت لعنتی، برای لحظه ی آمدنت!
خیال آمدنت.........
من با خیالت از خواب بیدار می شوم، با خیالت درس می خوانم، با خیالت کار می کنم، با خیالت ولیعصرِ لعنتی را پیاده می روم، با خیالت نرگس می خرم، با خیالت مغازه های چرچیل را نگاه می کنم به قول بابا به دیدِ خریدار!
می بینی؟
من با خیالت زندگی می کنم!
باز دلم می لرزد، دستم می لرزد، می بینی چه رعشه ای انداخته ای به وجودم؟!
همه ی من! به آمدنت که فکر می کنم رعشه می افتد به جانم نه که از ترس که از شوق!
.
.
پی‌نوشت:
برای بیمار جوون ما خیلی خیلی دعا کنین.....
زبرجد
۱۲ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۸ ۱ نظر
بسم الله
دو هفته است که فکر می کنم و می نویسم و پاک می کنم!
نه که ندانم چه باید بنویسم، نه! از شرم قلمم تکان نمی خورد!
شرم از این همه درماندگی ام!
از این که پریشانی کدام غم دل گداز تر؟!
نمی دانم مقصر کیست، من یا تو... نه!!! زبابم لال! تو هیچ وقت تقصیری نداشتی!
ولی نازنینم باور کن تقصیر من هم نیست اگر نمی توانم حرف هایم را به زبان بیاورم؛ منِ تو فقط بلد است ببارد و  بنویسد!
غریبه که نیستی، می ترسم از حرف زدن! می ترسم برنجانمت!
سینه ام اشباع شده از ترس و مدام فشار می آورد به تکه گوشتی که دارد می تپد، و گاهی آنقدر فشار می آورد که نفسم بند می آید!
امان از این ترس که دارد پدر از صاحبم در می آورد!
دارد تمامم می کند دیدنِ ناخوشی ات!
ولی چه کنم مهربانم... چه کنم که ناتوان تر از آنم که مرهمی باشم بر دردهایت!
این فعلِ لعنتیِ "چه کنم" توانم را گرفته، مدام می پیچد توی سرم و تمامم را تسخیر می کند!
فرقی نمی کند کی باشد کجا باشد، فکرش که به جانم بیفتد توانِ ایستادن هم ندارم....
مثلاً امروز منتظر بودم چراغ سبز شود و از خیابان عبور کنم  که یادم آمد "چه کنم" ؛ همه ی شجاعتم را جمع کردم و به جوابش فکر کردم، انگار زهر خورانده باشم به خودم، تکه گوشتی شدم نیمه جان روی جدولِ کنارِ خیابان....
به تلخی جوابش که فکر می کنم انگار یکی هلاهل می ریزد در دهانم، جگرم تکه تکه می شود و هر تکه اش یک گوشه....
می بینی منِ تو چقدر ناتوان است؟ چقدر زود می شکند؟
تاب بی قراری هایت را ندارم؛ بخند نازنینم :)
زبرجد
۱۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۰۵ ۴ نظر
بسم الله
من دختر شادی هستم؛
صبح که از خواب بیدار می شوم به کبوترِ لب پنجره ی اتاقم لبخند می زنم و دلم قنج می رود برای دست کشیدن روی پرهایش، سر میز صبحانه به خانواده لبخند می زنم، صبحانه ام را با لبخند می خورم،
موقع بیرون رفتن به اهل خانه لبخند می زنم،
به مدرسه که می رسم از همان درب ورود به همه لبخند می زنم؛
پر انرژی به همه سلام می کنم، مشتاقانه احوالشان را می پرسم، و از حالِ خوبشان انرژی می گیرم
دانشگاه که می روم به همه ی اهالی دفتر لبخند می زنم، با دوستانم گپ می زنم، چشم هایم برق می زند از دیدنشان،
سرکلاس به هم کلاسی هایم لبخند می زنم!
من هر روز صدای خنده هایم در فضای هرجایی که می روم می پیچد؛
و شب ها تمامم می شود غم!
آه امان از شب!
امان از تختم که تازگی ها دوستش ندارم، بس که هربار سرم را روی بالش می گذارم هلاهلی می شود و جگرم را تکه تکه می کند!
و بغض... و بغض... و بغض...
امان از این بغض که روزها تمامم را مدام می فشارد و شب ها عصاره اش می شود اشک هایی که طعنه می زنند به ابر بهار!
می بینی نازنینم؟
می بینی چه بر سر روزها و شب هایم آورده ای؟
مهربان ترینم! روا نیست هر روز مدام بمیرم و زنده شوم از نبودنت!
من دختر شادی هستم، نه؟
زبرجد
۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۴ ۲ نظر
بسم الله
حرف های امشبم را پس می گیرم، اشتباه بزرگی بود!
فراموش کن!
مرا ببخش نازنین
.
.
پی‌نوشت: بیمار جوون ما رو فراموش نکنین....
زبرجد
۰۵ دی ۹۴ ، ۰۱:۵۹ ۱ نظر
بسم الله
انگار کوهی روی سینه ام باشد، صدای خورد شدنِ بند بندِ مفاصلم را می شنوم
حجم غمی که روی سینه ام سنگینی می کند را فقط خدا می داند.
دارد تمامم می کند دیدنِ پژمردگی ات!
ترس، دارد پدر از صاحبم در می آورد و فکر!
آه امان از این فکرهای لعنتی که توی خواب هم راحتم نمی گذارند!
مثلاً امروز صبح داشتم خواب آمدنت را می دیدم که یک باره از خواب پریدم، گمان می کردم چشم باز کنم درگاه در ایستاده ای!
زرگل است دیگر، با خواب هایش زندگی می کند!
نمی دانی چه ترسی افتاد به جانم وقتی چشم باز کردمو ندیدمت!
تصدقت بروم!
نمی دانی پژمردگی ات چه بر سر لحظه هایم آورده!
این حجم درماندگی کلافه ام کرده....
درمانده ام نازنین!
مثل متهمی که دست و پایش را بسته باشند و یک عالم کتک خورده باشد و فقط تکه گوشتی باشد روی زمین که از درد به خود می پیچد!
تاب دیدن بی قراری ات را ندارم، توانِ روح بخشیدن به روزهایت را هم ندارم!
رحم کن به وجودی که این روزها تکه تکه شده و هر تکه اش گوشه ای بی جان افتاده!
رحم کن به ترسی که قصد جانم کرده!
بخند مهربانم! بخند :)
زبرجد
۰۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۲ ۱ نظر
بسم الله
از سر شب مدام دارم آسمان می بافم، ریسمان می بافم، خودم را به در می زنم، به دیوار می زنم، که بگویم مهم است!
هر آن چه به او مربوط است مهم است!
نشد که نشد....
نخواست که بشود.... نه نه! جنسِ او با این بدجنسی ها جور در نمی آید!
ایراد از ذهنِ خسته ی من است که مدت هاست مثل گذشته یاری ام نمی کند!
قدرت کلامم را از دست داده ام!
مدام بی گدار به آب می زنم....
نمی دانم کجا باید سکوت کنم، کجا حرف بزنم، کجا اصرار کنم، کجا کوتاه بیایم، کجا.....
امشب در راهروهای آن بیمارستانِ لعنتی هرچه میان آدم ها گشتم، نیافتمت!
وقتی نگهبانی که از فرهنگ فقط کراوات زدنش را یاد گرفته بود، حجم نگرانی هایم را نفهمید و سرم داد زد، حس کردم چقدر بی تو ناتوانم!
بغض داشت خفه ام می کرد، رعشه افتاده بود به جانم؛ درد داشت استخوان هایم را یکی یکی خورد می کرد و تو نبودی!
نبودی که پناه بیاورم به وجودت، که دلتنگی هایم را پرت کنم بغلت!
نمی دانی چه درد گرانی بود نبودنت!
و من هنوز به این فکر می کنم که چطور ثابت کنم که مهمی!
زبرجد
۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۵ ۰ نظر
بسم الله
شمع ها را یکی یکی روشن می کند؛
یک، دو، سه، چهار.....
با هر روشن کردنی بغضی را درونش خاموش می کند!
به بیستمین شمع که می رسد انگار دیگر رمقی برای فروخوردنِ بغض هایش ندارد....
"تولدت مبارک باباجان!"
اشک ها دانه های تسبیحی می شوند غلتان که از روی محاسن سفیدش سُر می خورند و می افتادند روی سنگی سیاه، که حالا دیگر همه ی هستی اش شده!
پشت نگاه های پر صلابتش رد غم را می شود حس کرد!
می شود حس کرد که همه ی آرزوهایش، همه ی دلخوشی هایش زیر همین تکه سنگ خاک شده!
از همان روزی که این جا شد، منزلِ نُوی میوه ی دلش!
او اشک می ریخت و من به این فکر می کردم که چقدر تلخ است!
درست مثل قهوه ی قجری!
من اینجا نشسته ام و مثلنی ژستِ دانشمند جوان به خودم گرفته ام و فیزیک می خوانم! او آنجا دارد می جنگد
من اینجا دارم سر و کله می زنم با یک مشت افراطی عه بی منطق و مدام دارم بحث می کنم شایستی پیش پا افتاده ترین منطق ها حالیشان شود! او آنجا دارد می جنگد
من اینجا سرم را گرم کرده ام با یک عالم روزمرگی که از خروس خوان تا شغال خوان دارم می دَوَم برایشان! او آنجا دارد می جنگد
بازی ناجوانمردانه ایست نه؟
او بجنگد برای دین؛ من اینجا هزاران ادله ی صد من یه غاز بیاورم برای خودم که نه تو وظیفه ات درس خواندن است، وظیفه ات کار کردن است، وظیفه ات روشنگری ست!
توی دلم داشتم فریاد می زدم که من خسته ام!
خسته از خودم، خسته از به درد نخور بودنم، خسته از راضی شدنم به کمترین ها،
خسته از آدم های بی مغزو بی خاصیت و گیجی که کله هاشان فقط بوی قرمه سبزی می دهدو بس! از آدم های سیب زمینی و خنگی که عشقشان فقط لباس مارک است و رستوران های نامبر وان!
خسته از جامعه ای که جوان هایش برای یک حکومت دینی تربیت نشده اند!
خسته ام..... خیلی هم خسته ام!
و تنها دلخوشی ام این است که خدا می بیند!
می بیند که من همه ی تلاشم را کردم، و همین برای این حالِ جهنمه من کافی ست!
ای سلیمان از کرم بنما قبول این تحفه را!
زبرجد
۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر
بسم الله
مثل همه ی روزهای خاک بر سرِ دیگر توی صف تاکسی ایستاده بودم، هوا هم سرد بودو بارانی و بنده یک عدد موشِ آب کشیده بودم که داشتم مثل حیوان باوفا (!) می لرزیدم و به این فکر می کردم که منِ لعنتی چرا از رانندگی می ترسم!
اصلاً این چه بساطی ست که برای خودم درست کردم و هر روز یک عالم از وقتم را در صفِ تاکسی تلف می کنم که فقط خستگی هایم را دوچندان تر از آنچه هست می کند!
بعد انگار یکی پرتم کند میانِ هزاران فولدری که مدت هاست توی مغزم دست نخورده مانده اند و دارند خاک به همراه مقادیری سرب نوش جان می کنند؛ دیدم وایِ من چقدر نابلدهای ذهنم زیادند!
خیلی هم زیادند!
یک عالم چیزِ به درد بخور که من باید خوب بلد باشم ولی بلد نیستم!
من زبان انگلیسی و عربی را خوب بلد نیستم!
من فلسفه بلد نیستم!
من برنامه نویسی بلد نیستم!
من شبیه سازی بلد نیستم!
من درس خواندن بلد نیستم!
من درس دادن هم بلد نیستم!
من خطاطی بلد نیستم!
من نویسندگی بلد نیستم!
و این ها هرکدامشان به تنهایی یعنی یک فاجعه ی عظیم!
که جا دارد در برابر عظمتش یک دقیقه سکوت کنیم (!)
بعد به این فکر کردم که خب همه ی ما یک عالم ویژگی خوب داریم و یک عالم ویژگی بد!
اما به نظر من،
برد با آن انسانِ متمدن و دارای شعوری ست که قلم و کاغذی بردارد، به کله ی همایونی فشار بیاورد و داشته ها و نداشته هایش را بنویسد و تا جان در بدن دارد برای حفظ داشته هایش و به دست آوردن نداشته هایش تلاش کند!
باشد که رستگار شود که به فتوای حقیر بلاشک می شود!
زبرجد
۲۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۱۱ ۰ نظر
بسم الله

هرچه به این کله ی همایونی فشار می آورم می بینم خوب ترین چیزِ دنیا این است که یک کسی باشد که همیشه باشد، که هر ساعت، که هر دقیقه، که هر ثانیه!

کله ی سحر باشد، نصف شب باشد، بعد از ظهرِ یک روز بارانی هم باشد،

وقتِ خوشی باشد، وقتِ ناخوشی باشد، وقتِ بی حوصلگی باشد!

وقت خوشحالی ات چشمانش برق بزند از ذوق، وقت ناراحتی ات چشمانش مثل خودت و حتی بیشتر (!) پر شود از اشک!

کسی که به قول خودش دارد غذا می خورد به تو فکر می کند!

رانندگی می کند به تو فکر می کند!

کار می کند به تو فکر می کند!

سرِ کلاس درس می دهد به تو فکر می کند!

دارد وسط جلسه های مهمش صحبت می کند به تو فکر می کند!

مقاله می نویسد به تو فکر می کند!

کتاب می نویسد به تو فکر می کند!

و به قول خودش: "روز من تو، شب من تو، همه ی عمرم تو"

اوی من اسطوره ی من است! قهرمان زندگی من است!

اوی من همه ی من است!

هرچند هیچ وقت نتوانستم مثل او خوب باشم، مثل او فکر کنم، مثل او درس بخوانم، مثل او کار کنم، مثل او بندگی کنم!

ولی شاید خودش هم نداند که حرف هایش از پیش پا افتاده ترین ها تا مهم هایش چه با من کرده!

که لابه لای همه ی حرف های تلخ و شیرینمان چقدر چیزهای خوبی یاد گرفتم!

چقدر در خلوتم به تک تک واژه هایش فکر کردم و بزرگ شدم!

بزرگ و بزرگ تر!

و این بزرگ تر شدن را هرروز در خودم می بینم!

شاید خودش هم نداند که نوع فکر و نگاهم چقدر با هم سن و سال هایم فرق دارد!

شاید خودش هم نداند منِ او چقدر دارد شبیه اش می شود!

مهربانِ من! من بزرگ شدنم را مدیون توأم! همه اش را مدیون توأم!

تویی که همه جا سرم را بالا گرفتمو نامت را بر زبان بردم!

و نمی دانی چقدر آن لحظه ها بر من شیرین گذشت! و یادآوری اش هم!

تصدقت بروم! من به قربان خنده ات! به قربان غم ات! به قربان دل نگرانی ات!

بابا جانم تو همانی که همیشه هستی! هرروز هرساعت هرلحظه!

تو خوب ترین نعمت زندگی منی! مهربان ترین نعمت! زیباترین نعمت!

الحمدلله!

زبرجد
۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۱ ۲ نظر